وقت سفر بود و انتظار در چشمان روزگار میدرخشید، انگار قرار ما در قلمرو عشق جا مانده بود. در سرزمین خورشید، در امتداد بلند نور سایهای از محبت بود و نگاهی که حکایت سفر داشت. لحظهها در گذرگاه انتظار مانده بودند، چشمها همچنان اسیر گذر روزگار و در توالی رفتن همه به نوبت ایستاده بودند... ما در برابر تاریخ قد کشیدیم، بزرگ شدیم، مرزهای با هم بودن را در نوردیدیم و در کنار هم جان دادیم. چه کسی میداند معنای با هم بودن چیست، در کنار هم جان دادن و پرواز کردن چه معنی دارد... این هنری بود که تو یادمان دادی و یادمان دادی که میتوان عاشق بود، دوست داشت، جنگید و در معبود غرق شد و چه زیباییها که دیدیم و کسی از غیر از ما ندید.....
@syriankhabar