سلام ستایش خانم خوب هستین♥️🔮 من این داستان رو توی یه کاتال پیدا کردم گفتم بفرستمش برای خانم ها😊 ماجرای ازدواج دختر و پسری که قبل از ازدواج متوسل به شهید علمدار می‌شوند و معجزه شه ✍ سوم دبيرستان بودم و به واسطه علاقه‌ای كه به شهيد سيد مجتبی علمدار داشتم، در خصوص زندگی ايشان مطالعه می‌كردم. اين مطالعات به شكل كلی من را با شهدا، آرمان‌ها و اعتقاداتشان بيش از پيش آشنا می‌كرد. حب به شهيد علمدار و زندگی ‌اش موجی در دلم ايجاد و ايمانم را تقويت كرد. شهيد علمدار سيد بود و علاقه عجيبی به مادرش حضرت فاطمه زهرا (س) داشت. عاشق اباعبدالله الحسين (ع) و شهادت بود. ياد دارم در بخش‌ هایی از خاطراتش خوانده بودم كه يک روز وقتی فرزندشان تب شديد داشت، سيد مجتبی دست روی سر بچه می ‌كشد و شفا پيدا می ‌كند. شهيد علمدار گفته بود به همه مردم بگوييد اگر حاجتی داريد، در خانه شهدا را زياد بزنيد. وقتی اين مطلب را شنيدم به شهيد گفتم حالا كه اين را می گوييد، می خواهم دعا كنم خدا يک مردی را قسمت من كند كه از سربازان امام زمان (عج) و از اوليا باشد. حاجتی كه با عنايت شهيد ادا شد و با ديدن خواب ايشان، با همسرم كه بعدها در زمره شهدا قرار گرفت، آشنا شدم یک شب خواب شهيد سيد مجتبی علمدار را ديدم كه از داخل كوچه‌ ای به سمت من می ‌آمد و یک جوانی همراهشان بود. شهيد لبخندی زد و به من گفت امام حسين (ع) حاجت شما را داده است و اين جوان هفته ديگر به خواستگاری ‌تان می آيد. نذرتان را ادا كنيد. وقتی از خواب بيدار شدم زياد به خوابم اعتماد نكردم. با خودم گفتم من خواهر بزرگ‌تر دارم و غير ممكن است كه پدرم اجازه بدهد من هفته ديگر ازدواج كنم. غافل از اينكه اگر شهدا بخواهند شدنی خواهد بود. فردا شب سيد مجتبی به خواب مادرم آمده و در خواب به مادرم گفته بود. جوانی هفته ديگر به خواستگاری دخترتان می ‌آيد. مادرم در خواب گفته بود نمی شود، من دختر بزرگ‌تر دارم پدرشان اجازه نمی ‌دهند. شهيد گفته بود كه ما اين كارها را آسان می ‌كنيم. خواستگاری درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسی كه زده بودم پدرم مقاومت كرد اما وقتی همسرم در جلسه خواستگاری شروع به صحبت كرد، پدرم ديگر حرفی نزد و موافقت كرد و شب خواستگاری قباله من را گرفت. پدر بدون هيچ تحقيقی رضايت داد و در نهايت در دو روز اين وصلت جور شد و به عقد يكديگر در آمديم.*  *🌷 همان شب خواستگاری قرار شد با عبدالمهدی صحبت كنم. وقتی چشمم به ايشان افتاد تعجب كردم و حتی ترسيدم! طوری كه يادم رفت سلام بدهم. ياد خوابم افتادم. او همان جوانی بود كه شهيد علمدار در خواب به من نشان داده بود. وقتی با آن حال نشستم، ايشان پرسيد اتفاقی افتاده است؟ گفتم شما را در خواب همراه شهيد علمدار ديده‌ام. خواب را كه تعريف كردم عبدالمهدی شروع كرد به گريه كردن. گفتم چرا گريه می ‌كنيد؟ در كمال تعجب او هم از توسل خودش به شهيد علمدار برای پيدا كردن همسری مؤمن و متدين برايم گفت. همسرم تعريف كرد: من و تعدادی از برادران بسيجی با هم به ساری رفته بوديم. علاقه زيادم به شهيد علمدار بهانه‌ای شد تا سر مزار ايشان برويم. با بچه‌ها قرار گذاشتيم سری هم به منزل شهيد علمدار بزنيم. رفتيم و وقتی به سر كوچه شهيد رسيديم متوجه شديم كه خانواده شهيد علمدار كوچه را آب و جارو كرده‌اند و اسفند دود داده‌اند و منتظر آمدن مهمان هستند. تعدادی از بچه‌ها گفتند كه برگرديم انگار منتظر آمدن مسافر كربلا هستند، اما من مخالفت كردم و گفتم ما كه تا اينجا آمده‌ايم خب برويم و برای ۱۰ دقيقه هم كه شده مادر شهيد را زيارت كنيم. رفته بودند و سراغ مادر شهيد علمدار را گرفته و خواسته بودند تا ۱۰ دقيقه‌ای مهمان خانه شوند. مادر شهيد علمدار با ديدن بچه‌ها و همسرم گريه كرده و گفته بود من سه روز پيش با بچه‌ها و عروس‌ها بليت گرفتيم تا به مشهد برويم. سيد مجتبی به خواب من آمد و گفت كه از راه دور مهمان دارم. به مسافرت نرويد. عده‌ای می خواهند به منزل ما بيايند. مادر شهيد استقبال گرمی از همسرم و دوستانش كرده بود. با گريه گفته بود شماها خيلی برايمان عزيزيد. شما مهمان‌های سيد مجتبی هستيد. در همان جلسه خواستگاری و بعد از آن همسرم خيلی از معجزه‌های اين شهيد برايم تعريف كرد. می‌گفت مادر شهيد برايمان خاطره‌ای از فرزند شهيدش روايت كرد * مادر شهيد علمدار گفته بود: من از سيد مجتبی گله كردم كه روز مادر است تو هم به من یک تبريكی بگو یک علامتی، چيزی كه من هم دلخوش باشم به اين روز. سيد مجتبی در خواب مادرش گفته بود مادر جان! من هميشه در كنارت هستم و بعد دست مادر را بوسيده و یک انگشتری به دست مادر گذاشته بود. وقتی مادر از خواب بيدار شده بود انگشتر اهدايی شهيد به مناسبت روز مادر در دستش بود. مادر شهيد انگشتری را به همسرم نشان داده بود و همان جا هم ايشان از شهيد علمدار همسری خوب می ‌خواهند و كمی بعد هم به خواستگاری من می آیند. ┄┅┅❅🟤🟢🔴🟣❅┅┅┄