#تجربه_من ۵۷۴
#ازدواج_آسان
#ساده_زیستی
#بارداری_خداخواسته
#جنسیت_فرزند
#سقط_جنین
۳۳سالمه. سال ۹۲ ازدواج کردیم. چهارتا بچه دارم.
یه جشن ساده و مختصر گرفتیم. خونه نداشتیم توی یکی از اتاق های خونه ی پدرشوهرم زندگی میکردیم. یک ماه بعد از ازدواجمون، فهمیدم باردارم. یه روز رفتم یه سبد از روی کمد بردارم چهارپایه گذاشته بودم زیر پاهام که از پشت محکم خوردم زمین و کمردرد شدیدی گرفتم، بعدش رفتم سونو گفت بچه ت سقط شده، خیلی دلم شکست و گریه کردم.
یه دو ماهی گذشت، دوباره باردار شدم و خدا به من یه دختر ناز هدیه داد. دخترم ۷ ماهش بود که دیدم از جهت مالی هیچ پیشرفتی نمیکنیم، تصمیم گرفتم از اون خونه بریم و مستقل بشیم، رفتیم یه خونه اجاره کردیم یه ۸ ماهی گذشت، طلاهامو فروختم، روش یه وام گرفتیم و مجبور شدیم پول رهن خونه رو هم بذاریم روش تا بتونیم زمین بخریم.
از اون خونه رفتیم، مجبور شدیم داخل پارکینگ یه خونه زندگی کنیم. خیلی حس بدی بود اما خدارو شکر میکردم که همسرم خوب بود و یه گل دختر دارم.
دخترم یک سال و سه ماهش بود، فهمیدم باردارم. روزی که برای سونو رفتم و گفت دختره، از مطب دکتر تا خونه گریه کردم، شوهرم میخندید، میگفت من که خوشحالم که بچه مون سالمه.
خلاصه که بچه به دنیا اومد، قدمش برامون خیلی پر خیر و برکت بود. با اینکه هیچ پس اندازی نداشتیم به جز یه زمین، خدا کمک کرد و شروع کردیم به ساخت و ساز خونه، یه سال و نیم بعد خونه مون تکمیل شد.
با دوتا دختر اومدیم خونه ی خودمون و خدا رو شکر میکردم. تا اینکه یه روز حالت تهوع منو مشکوک به بارداری کرد. در کمال ناباوری تستم مثبت شد و یه مهمون خدا خواسته داشتیم.
دوران بارداریم تقریبا به راحتی گذشت. تا اینکه دختر سومم فاطمه کوچولو بدنیا اومد. زندگیمون خیلی شیرین تر شد. مخصوصا اینکه اسمش رو فاطمه گذاشته بودم خیلی خدارو شکر میکردم که نام یکی از معصومین رو توی خونه مون صدا میزدیم، واقعا دیگه بچه نمیخواستم.
دختر سومم سه سال و خورده ای بود که دوباره خدا خواسته باردار شدم. این دفعه دیگه همسرم بچه نمیخواست، مادر شوهرم هم گفت باید بچه ت رو سقط کنی، پسرم نمیتونه خرج ۴تا بچه رو بده. اینم دوباره دختره. وای پسرم پول جاهازشون رو از کجا بیاره. اما من بچه م رو دوست داشتم و به هیچ قیمتی حاضر به سقطش نبودم.
به مادر شوهرم گفتم، خواهش میکنم در این مورد دخالتی نداشته باشید، هرچند از دستم ناراحت شد. خیلی التماس همسرم کردم. خیلی باهاش صحبت کردم که گناه داره تا ماه سوم بارداری هنوز همسرم بچه رو نمیخواست. تا اینکه رفتم سونو و جنسیت بچه رو مشخص شد، بچه پسر بود و خوشبختانه سالم بود و مشکلی نداشت.
همسرم دیگه چیزی نگفت و سکوت کرد، مادر شوهرم هم خوشحال بود. الان بچه م ۴ماهشه. مادر شوهرم هر روز تماس میگیره که صداش رو بشنوه. دخترام خیلی دوسش دارن. خیلی ازش مراقبت میکنن. و من همچنان منتظر هدیه ی پنجم خدا هستم.😁
خدارو شکر میکنم که خدا من رو لایق دونست و این هدیه ها رو به من سپرده. اینارو گفتم که بگم خدا خیلی مهربونه اون بالایی یه چیزایی میدونه که ما از اون بی خبریم. کارو بسپارید دست خودش همه چی حله....
کانال "دوتا کافی نیست"
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075