نمی دانم اهـل چه معصـیتی بود❓ 🔻این درحـالی بود که قـاری قرآن چیزی احساس نمی کرد، آرام بر سر جنازه نشسته بود و به تلاوت مشغول بود. 🔶من از مشاهـده این منظره بـدنم لرزیـد، رنگم پریـد و ازحال رفتم. ❇️تلاش می کردم با اشاره به قاری بفهمانم که در را باز کن، من می خـواهم بروم، امـا او نمی فهمیـد. زبـانم قفـل شـده بـود و حرکت نمی کرد، نمی توانسـتم چیزی بگویم. 🔷بالاخره به هر زحمتی بود، به او فهماندم چِفت در را باز کن، می خواهم بروم. 💠گفت: آقا هوا سرد است، برف روی زمین را پوشانده، گرگ در راه است، تو را می درد. 🔺هرچه می خواستم بگویم که من طاقت ماندن ندارم، او درك نمی کرد. به ناچارخود را به طرف درِ اتاق کشاندم، او هم در را بازکرد و من خارج شدم. 📚به نقل از مباحث معاد استاد عالی @ta_abad_zendegi