باقر تقدس نژاد| ۲۱
▪️
پسربچه عراقی هی بر میگشت و برای ما دست تکان میداد
صبح اون روز که گفتند: امروز میرید ایران، همه یه شور و حال دیگهای داشتیم. لباسهایی رو که روزهای قبل داده بودند و با هر زحمتی اندازه کرده بودیم، پوشیدیم. هر لباس دو یا سه نفر رو تو خودش جا میداد. چون بچهها همه لاغر و نحیف بودند و لباسها اندازه قد و هیکل بعثیها بود. چند تا میز جلوی در ورودی گذاشته و ثبت نام میکردند. هر لیست یک اتوبوس، ناهار رو بیرون از آسایشگاه و داخل حیاط خوردیم و همانجا هم نمازجماعت خواندیم. چه کیف و لذت بی مانندی داشت اصلا قابل تصور نیست!! چند سال ما را از نماز جماعت منع کردند اما حالا هم آزاد میشدیم و هم آزادانه نماز جماعت میخواندیم .
موقع خروج از اردوگاه و سوار شدن به اتوبوس به هرکدام یک جلد قرآن و یک عدد خودکار بیک دادند چون من همونجا و با همون خودکار داخل قرآن تاریخ و ساعت و روز رو نوشتم. اونم با خطی خرچنگ قورباغه. هنوز دارمش و فکر کنم که همه اون قرآن رو دارند.
بین راه، تو اتوبوس ما، یکی از بچهها کفش خودش رو به نگهبان عراقی داد و مخش رو زد. دیگه گیر ویر الکی نمیداد. راننده ما هم پا رو گذاشته بود روی گاز و از همه سبقت گرفت و رد شد.
بغداد که رسیدیم یه گوشه نگهداشت تا بقیه هم برسن. یه شیر آب کنار جاده و وسط اتوبوس بود که یکی از بچهها رفت و کمی آب آورد که تلخ بود اما خوردیم.
از کنار مردم عادی که رد میشدیم، با تعجب به ما نگاه میکردند. گاهی دعا میکردند و گاهی نفرین. زن و مرد هم نداشت. اما زنها انگار بیشتر دعا میکردند. از طرز نگاه و حرکت سر و لبهایشان میشد فهمید.
یک گروه از زنها با چند تا بچه کوچک از کنار اتوبوس رد شدند و همه با تعجب به بچهها نگاه کردیم. چون مدتها بود که موجودی به اون ظریفی و کوچولویی ندیده بودیم. محمد آقا خمپاره که آخر اتوبوس نشسته بود، سرش رو از پنجره بیرون برد و آنها رو صدا کرد. اومدن جلو. اشاره کرد به پسر بچه چهار پنج سالهای که همراهشان بود. بچه که رسید به نزدیک اتوبوس، محمد آقا رو شکم از پنجره آویزان شد و کشیدش بالا و بغلش کرد، بچه اولش ترسید. اما وقتی دید که محمد آقا گریه میکنه، متعجب به اون نگاه میکرد و به مادرش, محمد آقا بچه رو به سینه چسبانده بود و فشار میداد و بی اختیار گریه میکرد. مادر بچه و زنهای همراهش هم با اون گریه میکردند. تمام اتوبوس هم تحت تاثیر قرار گرفته بودند. بالاخره بچه رو ازش جدا کردند و رفتند. بچه که رفت پایین دست تکان میداد و برمیگشت نگاه میکرد. نگاهش جالب بود و پر از محبت، انگار اونا عراقی نبودند. چقدر فرق داشتن با نگهبانهایی که تا اون روز دیده بودیم. حدود یک ساعتی اونجا منتظر موندیم و بعد به کاروان ملحق شدیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#باقر_تقدس_نژاد #خاطرات_آزادگان #ازادگان