#بهمن_رسولی
بهمن رسولی/۱
یک کربلا واقعی بود!
همانطور که ما را با کابل می زدند از سازمان امنیت بغداد که همان استخبارات عراق بود، داخل خودرویی که «قفس» نام داشت کردند و گفتند شما را پیش صلیب سرخ جهانی می بریم.
پس از طی مسافت چند کیلومتری، چون بالای خودروی «قفس» جای چشمی داشت من از بالا نگاه می کردم, تابلویی را دیدم که نوشته شده بود؛ پادگان الرشید بغداد. خودرو قدری چرخید سپس جلوی درب حیاط کوچک که دیوارهای آن نرده بود ما را پیاده و تحویل شخصی به عنوان «حاتم» داد و خودرو رفت.
« حاتم » با زیر پوش بود. ابتدا به هر نفر، چند سیلی برق آسا زد و در را نشان داد و گفت شما پشت سرهم بدو بروید، من هم بدنبال شما میام. شلنگ هم دستم است! حال ما خبر نداریم پشت در چه خبر است و چند اتاق در آن وجود دارد ؟
پس از کتک مفصل که از «حاتم»خوردیم ایشان درب را زد، خدا می داند و بس که چه خبر بود! ولی حاتم ما را ابتدای درب ورود، تحویل شخصی داد به نام .............. ایشان بلوز و شلوار لی به رنگ آبی به تن داشت و بقیه افراد که آنجا داخل حیاط بودند فقط با شورت بودند. حال در فکر من بود که این آقا عراقی است و از نگهبان های عراقی است.
ما را که تحویل ایشان دادند شخصی را صدا زد به نام ....... سیاه که لقب ایشان بود. فردی لاغر اندام بود و ایشان هم مانند بقیه با شورت بود. کتک شروع شد با پشت پا به صورت من و دوستانم می زد و صدای ناله و فریاد دوستانم بگوش می رسید. بنظرم کربلا آنجا بود که بعدا فهمیدم این آقا فردی ایرانی است نه عراقی و و او هم مثل ما اسیر است! که با تعدادی از همدستان خود در آن محیط، مامور شکنجه بقیه اسرا هستند و از نیروهای لشگر ....هستند.
🔹آزاده تکریت ۱۱