💐 محسن جامِ بزرگ | ۴۱
برخورد متفاوت نگهبانان عراقی
🔻قبلا اشاره کردم در بیمارستان صلاح الدین در حوالی شهر تکریت یک نگهبان داشتیم بنام «جبار» که زیاد از حد ترس و واهمه داشت. حتی میگفت: با گربه صحبت نکنید! این گربه مونس ما بود، میآمد بلکه غذایی گیرش بیاد، ما هم سرگرم میشدیم.
🔻
قساوت و سنگدلی جبار
یکی از روزها، جبار کشیک گربه را میکشید، رفت و مقابل گربه نشست. گربه هم به خیال همیشه منتظر غذا بود. جبار با قساوت تمام سرنگ دارو را توی چشمهای گربه کوبید! گربه جیغی کشید و برای همیشه ناپدید شد!
🔻
نگهبان عراقی برای ما اشک میریخت!
اما هم شیفت جبار، نگهبان بسیار مهربان و دلرحمی بود. او وقتی دستبند محکم شده روی دست زندانی را باز میکرد مینشست و محل سرخ و متورم شده را با دستهای خودش مالش میداد و اشک میریخت.
🔻
نگهبان عراقی برای آزادی ما دعا میکرد
همان روزهای اول بستری در بیمارستان، نگهبان عراقی «محمد» پیش من آمد و با من گرم گرفت. پرسید: انتَ مُزدوج؟ یعنی ازدواج کردی؟
گفتم: آره
- اولاد؟
با سوال او یک دفعه دلم خواست اولاد هم داشته باشم. در جواب او نمیدانم چرا به شوخی گفتم: آره! مهدی! اسم پسر برادرم را گفتم. او خوشحال شد و مرا «ابومهدی» صدا زد. وقتی فهمید بچه هم دارم، خیلی دلش برایم سوخت و با مهربانی زیاد گفت: ان شاءالله زود میروی ایران، عیال و بچه خوشحال میشوند. اشتباه کردم نباید دروغ میگفتم، یعنی نیازی نبود، اما گفته بودم و کار از کار گذشته بود.
🔻
ما نمیمیریم بلکه شهید میشویم!
در همین لحظه درد پیچید توی بدنم، محمد برگشت و احوال مرا پرسید و با دل سوزی گفت: خوبه که اسیر شدی و در جنگ نمردی، خدا را شکر که زنده ماندی ...
از کلمه مُردن بدم آمد. گفتم: محمد! نه نه ما در جنگ کشته نمیشویم، شهید میشویم، برایش خواندم:
بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
وَلاَ تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوفیِ سَبیلِ اللهِ اَمواتاً بَل اَحیاءُُ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ ...
آیه را که خواندم، برق ایمان را در چشمهای او دیدم. گویی با خوندن این آیه تمام دنیا را به او داده باشم. شاید انتظار نداشت. شاید این حقیقت گفتههای دروغین دشمن درباره ما را برملا میکرد. با شادی تمام تشویقم کرد و چند بار گفت: احسنت، احسنت، احسنت! او تخت مرا با رضایت کامل مرتب کرد، دستی به شانهام زد و رفت.
🔻
این جوشکاریها را یک طلبه انجام میداد
وقتی اسماعیل و جاسم (یک نفر دیگر از پرستاران عراقی بیمارستان) شیفتشان به هم میخورد، نور علی نور بود. این جوشکاریها و پیوندهای بین نگهبان خوب مثل اسماعیل و پرستار خوب مثل جاسم را یک طلبه، «عبدالکریم مازندرانی» انجام میداد و میتوانستیم حداقل در بیمارستان یک نفسی بکشیم، اما آنها باید دادن آزادی بیشتر به ما، کارهای انسان دوستانه و پرستاری بهتر از ما را خیلی با احتیاط انجام میدادند، وگرنه صدام به جرم محبت به اسرای دشمن، خودشان و خانوادههایشان را نابود میکرد.
🔻
شهادت مریضهای عفونی
در همین روزهای اول، دو نفر از بچهها بر اثر اسهال به شهادت رسیدند، ما از سرنوشت بعدی آنها بی اطلاع بودیم. از گوشه کنار باخبر شدیم که جسد آنها را برای آموزش، کالبد شکافی میکنند و این خبر برای من مثل این بود که مته بگذارند و تمام بدنم را سوراخ سوراخ کنند.
🔻
من مسیحی نیستم!
با این شرایط من به رسم گذشتهام سعی میکردم بچهها را بخندانم و سر به سرشان بگذارم که حالا نمیشود همهاش را گفت. این فیلم بازی کردن، آنهم بر روی تخت بیمارستان با آن وضعیت جسمانی متلاشی، گاه نگهبانان عراقی را هم به خنده وا میداشت و از من تکرار مجدد برنامه را میخواستند! آن روز که جاسم برای تعویض پانسمان بچهها آمد، من به سبک مسیحیها که در کلیسا کُر میخوانند، داشتم کُر میخواندم. در این زمان، شجاع، یکی دیگر از نگهبانها هم آمده و به تماشا ایستاده بود. من اول متوجه نبودم، وقتی متوجه حضور او شدم نمایش را قطع کردم. او رو به من کرد پرسید: انتَ مسیحی؟ گفتم: لا، باور نکرد و گفت: انتَ مسیحی! من قرآن خواندم تا بداند من مسیحی نیستم قبول کرد و گفت: دوباره بخوان، دو مرتبه شروع کردم به کُر خواندن و کلّی خندیدند و تشویقم کردند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان #شجاع