سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی که گفته کشتی نوحی؟ تو مهربان تر از اویی که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود حسینِ فاطمه! می گفتم اشتباه گرفتی! منم خسوفِ سیاهی که روی برگ دل تو غبار غصه کشیدم !وَ مثل ماه گرفتی من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی بگو چرا نشوم آب ؟!دستِ یخ زده ام را دَویدی و نرسیده به خیمه گاه ،گرفتی! چنان تبسم گرمی نشانده ای به لبانت که از دلِ نگرانم ،مجالِ آه گرفتی رسید زخم سَرم تا به دستمالِ سفیدت تو شرم را هم از این صورتِ سیاه گرفتی ✍قاسم صرافان