داستان ض مریض🌸 یکی بود یکی نبود، غیر ازخدا هیچ کس نبود. پدر بزرگ« ذ»از آذربایجان به قم آمده بود و مهمان نوه اش « ز»کوچولوبود،. یک روز که پدربزرگ ذ درحیاط «ز »کوچولو مشغول آب دادن به گلهای قشنگ باغچه ی« ز »کوچولو بود، ز کوچولو که بیرون بود، به خانه آمد و بعد ازسلام به پدربزرگش گفت.: امروز دوستم رضا را دیدم پدربزرگش خوشحال شد، حال پدرش را پرسید، ز کوچولو گفت: پدر رضا دستش شکسته است. پدربزرگ ذ گفت باهم به عیادت پدر رضا برویم. هردو به دیدن پد رضا رفتند. پدر بزرگ ذ بعداز سلام پرسید: پسرعمو چه شده، پدر رضا گفت، وقتی به کنار حوض رفتم افتادم ودستم شکست، درحالی که آنها باهم صحبت می کردند. ز کوچولو ازپدربزرگش پرسید پدرجان چرا شکل پسرعموی شما فرق دارد، پدربزرگ گفت: بله پسرم قیافه ی او فرق دارد ولی صدای او مثل صدای من وتو یکی است ولی چون خیلی ضعیف است همیشه مریض می شود، و همه به او«ضِ مریض می گویند. 🌸😊 ادامه ی داستان را درفیلم تدریس ببینید😍🌸 ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای ۱۵ گانه تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar1