💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت اول) زمستان سرد سال نود بود،چند روز مانده به تحویل سال. آفتاب گاهی می‌تابد، گاهی نمی‌تابد. از برف و باران خبری نیست، آفتاب و ابرها با هم قایم باشک بازی می‌کنند.🌞☁️ سوز سرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است. شب‌های طولانی آدمی دلش می‌خواهد بیشتر بخوابد، یا نه،شب‌ها کنار بزرگ‌ترها بنشیند و قصه‌های کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند.❤️ نصف حواسم به اتاق پیش مهمان‌ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم. عمه آمنه و شوهر عمه به خانه مان آمده بودند. آخرین تست را که زدم، درصد گرفتم. شد هفتاد درصد جواب درست. ✨ با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود،ولی به نظرم خوب زده بودم.در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان،در حالی که در را به آرامی پشت سرش می‌بست، گفت:<< فرزانه!خبر جدید!>>.😍🌹 من که حسابی درگیر تست‌ها بودم، متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.😳 گفتم:<<چی شده فاطمه؟ >>.با نگاه شیطنت آمیزی گفت <<خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!>>. می‌دانستم طاقت نمی‌آورد که خبر را نگویید.🌸🍃 خودم را بی تفاوت نشان دادم ودر حالی که کتابم را ورق می‌زدم گفتم:<<نمی‌خواهد اصلا چیزی بگی، می‌خوام درسم و بخونم. موقع رفتن درم ببند!>> آبجی گفت:<<ای بابا!همش شد درس و کنکور. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می‌کنه. >> 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد..