🦋 می‌خواست برود سرکار، از پله‌های آپارتمان، تندتند پایین می‌آمد، آنقدر عجله داشت که پله‌ها را دوتا یکی رد می‌کرد، جلوی در خانه که رسید، بهش سلام کردم‌ گفتم: آرام‌تر، فوقش یک دقیقه دیرتر می‌رسی سرِ کارت، سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت: علی‌آقا! همین یک دقیقه یک دقیقه‌ها شهادت آدم را یک روز به یک روز به عقب می اندازد . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌