وقتی انشایم را خواندم، همه به افتخارم کف زدند؛ آموزگارم پیشانی‌ام را بوسید و برایم نمره‌ی بیست را وارد کرد، آنقدر خوشحال شدم که دوست داشتم تمام کره‌ی زمین را در آغوشم بکشم و بر تمامش بوسه‌های آتشین بزنم. با خونی‌که در رگ داشتم، دوست داشتم بنویسم:«عاشقِ هدفامم.» توی کلاس، سیر برقصم؛ هرچند که رقصیدن را بلد نبودم، سوت بزنم و کف بزنم، سیر بخندم و هدف‌هایم را فریاد بزنم. ولی هنگامی که در همین حس و حال بودم، آموزگارم با خون سردی گفت:«تو هیچی نمی‌شی عزیزم!» با شنیدن این حرف انگار تمام بدنم یخ زد و قلبم را از سینه‌ام بیرون کشیدند و تکه تکه‌اش کردند. گویا پرنده‌ای بی‌پر و بال در میان بیابانی بی‌نام و نشان بودم که راه را گم کرده و عطش یک قطره آب را در سینه دارم. تمام وجودم داشت می‌سوخت، نمی‌دانم شاید رنگ از صورتم پرید و نتوانستم پلک بزنم؛ امّا هرچه توان داشتم زدم و به سختی زبانم را در دهانم چرخاندم و گفتم:«چرا این حرف رو می‌زنین!؟» ولی او سکوت کرد و سرش را بر روی میز گذاشت. زنگ آخر زده شد و به زور خودم را به خانه رساندم و تا چندین سال نتوانستم به اهدافم فکر کنم. انگار هدف‌هایم در همان لحظه بیمار شدند. شک ندارم اگر آن روز آموزگارم مرا با چوب کتک یا برهنه در زیر برف و بوران شلاقم می‌زد، آن‌گونه اهدافم بیمار نمی‌شدند؛ حق داشتم، چون بیماریِ هدف‌ها، درد بسیار بزرگیست و خیلی رنج‌آورتر از ناخوشی تن است. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان