🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام "
#فهیمه"🍒
👈قسمت دوم
...... گفت:
من به بابات چیزی نمی گم اما وای به حالت اگه ننشینی سر درست و این سه تا تجدیدی رو جبران نکنی!
مادر این را که گفت در آغوشش پریدم وصورتش را غرق بوسه کردمو گفتم: »چشم مامان، قول میدم!
مادر دیگر چیزی نگفت و از اتاقم بیرون رفت.من هم خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم سرش را به طاق بکوبم! خودم خوب می دانستم که علت افت شدید درسی ام نه به دنیا آمدن برادرم بود و نه بی محبت های پدر و مادرم اما خب، حقیقت را که نمی توانستم به مادرم بگویم.
اگر پدرم بوئی می برد سرم را گوش تا گوش می برید.
همه چیز از خرید خانه جدید و نقل مکان به آنجا شروع شد یا بهتر است بگویم از زمانی شروع شد که مادرم به پدر گیر داد که: »حوصله مون سررفت تو خونه.
📡الان دیگه همه ماهواره دارن!« و ماهواره عضوی از خانواده مان شد. دیگر تماشای سریال های ماهواره ایی بخشی لاینفک از زندگی مان شده بود و تحت هر شرایطی آن را از دست نمی دادیم. بدبختی من هم ازهمین نقطه آغاز شد...
هنوز یکی دو هفته بیشتر از مشغول به تحصیل شدنم در مدرسه جدید نمی گذشت که پسری که تقریبا هر روز موقع رفت و برگشت به مدرسه او را جلوی در مغازه موبایل فروشی می دیدم توجهم را به خودش جلب کرد.
من یکی از طرفداران پرو پاقرص سریال های شبکه»فارسی وان« بودم و آن پسر جوان بی نهایت شبیه شخصیت اصلی سریالی بود که به آن علاقه داشتم آنقدر که حتی اگر آسمان به زمین می آمد باید آن سریال را تماشا می کردم!
شاید برایتان خنده دار باشد اما من عاشق شخصیت آن سریال ماهواره ایی شده بودم و حالا پسری جوان که از نظر چهره و تیپ ظاهری با آن هنرپیشه مو نمیزد، سرراهم ظاهر شده بود!
خب، از دختری نوجوان آن هم درسن بلوغ و اوج هیجانات و احساسات چه انتظاری دارید؟
دختری که خودش را در عالم خیالات جای دوست دختر هنرپیشه آن سریال می دید و دلش می خواست جوانی همچون او عاشقش شود؟
هر چند آنقدر جرات و شهامت نداشتم که نزدیک بروم و احساسم را به پسر صاحب مغازه بگویم اما هر وقت او را می دیدم آنقدر به او زل می زدم که تقریبا یک هفته بعد موقع برگشتن از مدرسه راهم را سد کرد و گفت:
»ببخشین خانم، شما چرا اینطوری به من زل می زنین؟!« این اولین باری بود که با یک پسر غریبه همکلام می شدم.
حسابی دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم چه جوابی بدهم. من و من کنان گفتم: »هیچی... هیچی... همینطوری،
یعنی شما رو با یکی دیگه اشتباه گرفته بودم!
« پسرجوان که قدی بلند داشت و چشمانی درشت و مشکی، لبخندی زد وگفت: »یعنی عین این یک هفته رو منو با کس دیگه اشتباه گرفته بودین!
اگه شما جای من بودین باور می کردین؟« دیگر نمی دانستم چه بگویم؟ سرم را پائین انداختم و از کنارش گذشتم اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که پسرجوان از پشت سر بند کیفم را کشید و گفت:
»کارتم روبگیر. شماره موبایلم روش هست. حتما بهم تلفن بزن!
« نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم. فوری کارت را گرفتم و به سمت خانه راه افتادم.
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
@shamimrezvan
@tafakornab
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================