‍ ‍📚 رمان قسمت 57 ‍ ‍‍ ‍ دوباره با همان بهت برگشت و به چشمان نیما خیره شد -بله چیزی گفتی به خیار در دستش اشاره کرد -دستم خشک شد نمی خوری اینبار به خیار خیره شد و همینطور ماند -برای من پوست کندی فقط از کارهایش نزدیک بود شاخ در بیاورد -آره دیگه....مگه چیه، بگیرش خیار را گرفت -مرسی...ممنون.... مرسی مادرش هم زل زده بود به فاخته و با تعجب نگاهش می کرد.هی ناگهان از خوشحالی با آب و تاب تمام از مسافرتشان می گفت بعد دوباره به نقطه ای خیره میشد و جای دیگری میرفت.تمام آنها به کنار با حسرت نگاه کردن نیما زیادی اذیتش می کرد.سر سفره شام هم بعد از کمی سکوت برگشت و دوباره به نیما نگاه کرد -چیزی می  خواستی با سر فهماند که نه -نه ...ولی ...ولی هی دلم برات تنگ میشه نفهمید لقمه را چطور قورت داد.شعله های خواستش را می دید اما یک ایرادی داشت.شعله ها، آبی نمی سوختند،انگار که اکسیژن نداشته باشند زرد می سوختند.خیلی زرد!!!! در خانه که بسته شد دستان نیما را کشید و با خود به هال برد روی مبل نشست -بفرمایین بشینین الان بستنی می یارم دستی در موهایش کشید و خاراند -چه وقت هوس بستنیه بیخیال و سر گرم  خودش، دو تا کاسه بستنی کوکی از همان شکلاتی خوشمزه ها روی می گذاشت و کنار نیما نشست.هر کدام در سکوت و فکر خودشان بستنی خوردند.فاخته در حال و هوای جدید خودش بود و نیما متعجب و متفکر از رفتارش.بستنی را تمام کرد و کاسه را روی میز گذاشت.به فاخته نگاه کرد که قاشق بستنی هنوز همانطور در دهانش بود.دستش را کشید و قاشق از دهانش بیرون آمد. او هم کاسه نصفه را روی میز گذاشت. -چرا نخوردی غمگین نگاهش کرد -دلم و زد یهو....دهنم  داشت زیادی شیرین میشد صورت فاخته را سمت خودش چرخاند -فاخته.....از سر شب منتظرم خودت بگی چته. ....نمی خوای بگی چته نگاهش را مستقیم در چشمان نیما دوخت.آخ ...از دست این غم لعنتی چشمانش -هیچی. .. فقط خیلی دوست دارم....خب دوست دارم هی بهت بگم دوست دارم دستانش را در دستش فشردند .سرد و لرزان بود دستانش -نه بد نیست....اصلا بد نیست...من خودم تا دنیا دنیاست هر لحظه تو گوشت می خونم دوست دارم...اما...اما تو...تو یه چیزیت هست.غیر طبیعی هستی....سعی می کنی آروم باشی اما نیستی. .. نیستی فاخته... گولم نزن...من خر نیستم...پس  بهتره بگی چته.....من از پنهان کاری متنفرم خودت که بهتر میدونی دستانش را از دستان نیما بیرون کشید.نیمای دوست داشتنی اش.اصلا هزاران مرد می آوردی و ادعا می کردی زیبا هستند.هیچ کس نیمای او نمی شد .هیچ کس نگاهش  اینهمه نور نداشت...چشمانش چرا اینقدر مشکوک او را نگاه می کرد. اشکش ریخت اما سریع با پشت  دستش پاک کرد. -یعنی می خوای بگی دروغ می  گم. ....یه اشتباهی یه بار شده یعنی می خوای بگی فکر می کنی دوباره به داستان دیگه هست....من هیچ کاری نکردم. ...قسم می خورم بدنش می لرزید .نیما هراسان اورا در میان بازوانش کشید -من نگفتم دروغ می گی...فقط دارم سعی می کنم بفهمم چته. ...چرا اینقدر بهم ریختی ا ز آغوشش با شدت بیرون امد -فقط دوبار بهت گفتم دوست دارم. ...چی کار کردم مگه...بازم کار بچه گانه ای کردم....بازم یه کاری کردم بهم بگی بچه .....می خوای بگی زن بچه سال داری... دوست نداری... صدایش بلند شده بود و داد می زد و نیما فقط با چشمانی گشاد شده از تعجب چشم به دهانش دوخته بود بلند شد و روبرویش ایستاد -من بچه نیستم...شونزده سالمه ولی بچه نیستم. من شوهر دارم...من زندگی دارم ...دارم نفس می کشم مگه نه......دارم .. دارم درس می خونم....قراره درس بخونم و یه کاره ای بشم....من دوست دارم زندگیمو... اینجا رو دوست دارم.....درس خوند نو دوست دارم..شوهرم و دوست دارم ...من همه اینارو می خوام. می خوامشون هراسان بلند شد  و در آغوشش کشید .دیوانه شده بود   عجیب و غریب حرف می  زد.موهایش را بوسید ...هق هق اش اوج گرفت @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🌸🌿🌸🌿🌸