روزگاري حاکمي اعلام کرد به هنرمندي که بتواند آرامش را در يک تابلو نقاشي بياورد، جايزه اي نفيس خواهد داد. بسياري از هنرمندان سعي کردند وحاکم همه تابلو هاي نقاشي را نگاه کرد و از ميان آنها دو تابلو پسنديد و تصميم گرفت يکي از آنها را انتخاب کند. اولي نقاشي يک دريا چه آرام بود؛ درياچه مانند آينه اي تصوير کوههاي اطرافش را نمايان مي ساخت، بالاي درياچه آسماني آبي با ابرهاي زيبا و سفيدبود، هر کس اين نقاشي را ميديد حتما آرامش را در آن مي يافت. در دومي کوههايي بود ناهموار و پر صخره؛ آسمان پر از ابر هاي تيره، باران ميباريد و رعد و برق ميزد، از کنار کوه آبشاري به پايين مي ريخت،در اين نقاشي اصلا آرامش ديده نمي شد. اما حاکم با دقت نگاه کرد وپشت آبشار بوته اي کوچک ديد که در شکاف سنگي روييده بود. در آن بوته پرنده اي لانه کرده بود و در کنار آن آبشار خروشان و عصباني، پرنده اي در لانه اي با آرامش نشسته بود. حاکم نقاشي دوم را انتخاب کرد وگفت: "آرامش به معناي آن نيست که صدايي نباشد، مشکلي وجود نداشته باشد، يا کار سختي پيش رو نباشد! آرامش يعني درميان صدا، مشکل و کار سخت،دلي آرام وجود داشته باشد..." ♡••♡••♡••♡••♡ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان