✨ پرنده ای بر شاخه ی یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد ... پرنده هر روز با خدا راز و نیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این راز و نیاز خو گرفته بودند. روزی طوفانی رخ داد و لانه پرنده خراب شد ... روزها گذشت و پرنده دیگر با خدا هیچ نگفت... فرشتگان سراغ پرنده را از خداوند گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه میگفت ؛ " می آید ، من تنها کسی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد " روزی پرنده روی شاخه ای از درخت نشست ، فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، پرنده هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود ؛ " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست " پرنده گفت؛ " لانه ی کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام ... تو همان را هم از من گرفتی ، این طوفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغض پرنده ، راه بر کلامش را بست ... سکوتی در عرش طنین انداز شد ... فرشتگان همه سر به زیر انداختند . خدا گفت ؛ ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی ، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند ، آنگاه تو بیدار شدی و پر گشودی ، جان تو را از کمین مار نجات دادم... پرنده خیره در خدایی خدا مانده بود ... خدا گفت؛ « و چه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی ... » اشک در دیدگان پرنده نشسته بود و گریه هایش ملکوت خدا را پُر کرد . بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم "مولانا " @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان