🌸تـقـویـم عـطـڔ انتظاڔ🌸
#رمان_چاه_غفلت #پارت_هجدهم بعد از خوردن شام به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم دلم هم صحبتی با فد
شب جمعه بود .. مامان و بابا به مراسم ولیمه کربلای دوست بابا رفته بودن معصومه هم تو اتاقش پشت سیستم کامپیوترش مشغول بازی کردن بود ... تلویزیون پخش مستقیم کربلا رو نشون میداد شب زیارتی ارباب بی کفن... چقدر سخته از اول محرم هر سال تلاش کنی اما نمیشه که اربعین کربلا باشی.. با یاد خاطرات دوباره اشکهام جاری شدن .. چقدر سخته ببینی دوستات همه راهی کربلا بشن ولی خودت فقط نظاره گر رفتنشون باشی ... "ما از تو به غیر تو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیده ست" مفاتیح رو از داخل قفسه کتاب برداشتم و رو به روی تلویزون نشستم و به همراه مداح شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا .. انگار غم دنیا به سرم آوار شده بود شنیدن روضه قتلگاه آتش به جانم زده بود .. صدای گریه هام بلند شده بود ،معصومه هراسان وارد پذیرایی شد . نزدیکم شد ودرآغوشم گرفت معصومه :چی شده آبجی ؟ الهی فدات بشم چرا اینجوری گریه میکنی؟ هِق هق میزدم و هیچ حرفی از زبانم جاری نمیشد به هر سختی بود خودمو رو از معصومه جدا کردم و آروم گفتم خوبم بلند شدم و وضو گرفتم و به سمت اتاقم رفتم.. سجاده مو پهن کردم و مشغول خوندن نماز شب شدم یک لحظه تمام حرفهای یمانی موعود در ذهنم خطور کرده بود اینکه گفته بود فرستاده آقا هم غریبه .. اینکه نکنه ما هم اشتباه کنیم و یه عمر افسوس بخوریم بعد از خوندن نماز شب، دعای رویا رو خوندم .. در اتاق باز شد و معصومه وارد اتاق شد معصومه : خوبی؟ چشمهامو به آرامی به نشانه تایید باز و بسته کردم معصومه پوفی کشید و گفت : کُشتی منو با این دیونه بازی هات. بعد از اتاق بیرون رفت با شنیدن صدای در حیاط بلند شدم و نزدیک پنجره شدم مامان و بابا وارد حیاط شده بودن چادر و سجاده رو جمع کردم و روی میز گذاشتم گوشی رو برداشتم ‌وهندزفری رو بهش وصل کردم . صدای سید احمد الحسن ع رو پلی کردم و اشک میریختم ... نفهمیدم چندین بار صداش رو گوش کردم که خوابم برد .. خواب عجیبی دیدم .. انگار توی صحرایی بودم که از شدت گرما و تشنگی داشتم هلاک میشدم هر جا که آب میدیدم سرابی بیش نبود .. روی زمین نشستم و با صدایی که از ته چاه بیرون میاومد کمک میخواستم صدایی رو شنیده بودم..صدایی آشنایی بود ..هر چقدر فکر کردم که صاحب این صدا رو تشخیص بدم نتونستم ‌. صدایی که میگفت که به حق ایمان بیار تا نجات پیدا کنی ... منظورشو نمیفهمیدم .یه لحظه مردی با لباس سفید و شال سبزی روی سرش نزدیکم شد توان دیدن چهره اش رو نداشتم فقط میخواستم که از این بیابان نجاتم بده دوباره شروع کرد به صحبت کردن انگار سالها بود که میشناختمش ..یک لحظه به زبانم نام سید احمد الحسن جاری شد .. با جاری شدن اسمش چشمه آبی برام ظاهر شد .. به سمت چشمه رفتمو آب نوشیدم وقتی برگشتم اثری از اون شخص نبود ... با شنیدن صدای اذان موبایلم بیدار شدم تمام بدنم خیس عرق شده بود تپشهای قلبم رو احساس میکردم ،،نفسهایی که نامرتب بودن گوشیم رو برداشتم و صدای احمد الحسن رو پلی کردم خودش بود ...همان صدایی که در خواب صدایم میکرد باورم نمیشد ..اینقدر شوکه بودم که با صدای بلند گریه میکردم .. مامان و بابا و معصومه وارد اتاق شدن .. مامان نزدیکم شد و سعی میکرد آرومم کنه معصومه هم رفت و با آب قند برگشت مدتی گذشت که آروم شدم و گفتم حالم خوبه معصومه نمازش رو در اتاقم خوند که کنارم باشه بلند شدم واز اتاق خارج شدم و وضو گرفتم برگشتم داخل اتاق معصومه روی تخت دراز کشیده بود سجاد امو پهن کردم مشغول خوندن نماز صبح شدم بعد از نماز صبح دو رکعت نماز برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان عجل الله فرجه خوندم 🔰"مجموعه‌المنقذالعالمے،نجات‌بخش‌جهانے" ⇲•@taghvim_nikan