امروز دوشنبه ،۲۹شهریور سال ۱۴۰۰... ساعت ۴و ربع بامداد ! از وقتی که رسیدیم اهواز و مهمون عبدالرضا شدیم ، انگار تو خود عراقیم... گرد وخاک ، هوای شرجی ، مغازه های شبیه بازار نجف ،بافت شهری و صدای مداحی عربی موکب ها رو که بزاریم یه طرف، خدمت کردن به زائر و بزرگواری عبدالرضای عزیز که میزبان ماست ، چقد مارو یاد عموعباس ها و احمدها و حسن عبدالسمیع ها و ابوعلی ها میندازه! ما هنوز نرفتیم زیارت و پشت درهای بسته موندیم،اما همینکه عبدالرضا مارو *زائر*میخونه دل مارو خوش کرده... دیشب بعداز تقریبا ۱ساعت ونیم پیاده روی از جایی که پلیس نامحترم اجازه ورود به مرز رو نمیداد رسیدیم به پایانه مرزی شلمچه! اونم با چه وضعی... از بیراهه و مسیر خاکی و چسبیده به ریل قطار همراه با ترس واسترس وهیجان ! اما بازم نشد که بشه...بااین جمله مواجه شدیم که مادستور ازبالا داریم و اجازه ی خروج رو نمیدیم. آقای امام حسین... هرکی مارو دید گفت ثواب زیارت رو برا شما نوشتن ،خیالتون راحت .زیارت قبول. ولی توخودت بهتر میدونی ماکه برا ثوابش اینجا نیستیم مشتی! ما دلمون برا ایوون طلای بابات لک زده .برا شلوغی دور ضریحت که نفسمون تنگ میشد ، دل تنگیم! اصلا بخاطر ماها نه، ولی بخاطر امیررضاطیبی که دیشب پشه ها تومرز جوری زدنش که سروصورت و پاهاش بادکرد و نمیتونست بخوابه. بخاطر حمید درقدمی که سفر اولشه و به پسرش قول سوغات داده و چندتا اتاق کامیون رو نصفه کاره گذاشته و گفته سفرواجب پیش اومده برام.باید برم... بخاطر امیدکاربراتی که ازهمه بیشتر دلش روشنه و با اطمینان میگه مگه میشه تا اینجا اومدیم،امام حسین مارو راه نده.... بخاطر مهدی چشمی که کلی مسافرت با رفیقای غیر هیئتیش رفته.اما میگه این مسافرت با همه ی مسافرت های عمرم فرق میکنه و کلی براش انتظار میکشم... بخاطر رضاشفیعی ؛سرباز لُری که دیشب مارو با هایلوکس از مرز برگردوند وامروز که دوباره رفتیم مرز ،صورتش سوخته بود از گرما و چشماش قرمز بود.میگفت من ازخدامه این راه باز بشه و شماهابرین زیارت ولی چیکار کنم که دستور از بالاست... بخاطر محمد؛ سرباز نیرو انتظامی که دیشب پتوی خودشو داد به ماو گفت برید خونه من استراحت کنین اگه جا ندارید. بخاطر راننده شیرازی که مسافر اورده بود و مارو مجانا" رسوند موکب و میگفت هیچ وقت نمیرم عراق ،چون خیلی خونواده هارو داغدار کردن زمان جنگ.ولی اگه شما رفتین التماس دعا... بخاطر محمد؛ که کلی راه رفت و نیزارای خشک رو آتیش زد که دودش پشه هارو یه خرده از مادور کنه . بخاطر راننده تاکسی که روفرشیِ مخصوص ماهی گیریش رو داد به ما و رفت. بخاطر اون دوتاخانمی که ساعت ۴صبح برا زائرای آواره تو مرز ،ساندویچ الویه و سیب اوردن ... بخاطر ابو جواد اهوازی که شرور و معتاد بوده و اومده حرمت توبه کرده و کل سال کارتن جمع میکنه و میفروشه و نصف سودش رو میزاره کنار تا اربعین موکب بزنه برات و امشب رفتیم موکبش ،چایی خوردیم... بخاطر مرتضی پسرِ کوچیک عبدالرضا که دغدغش این بود حتما لباسامون رو بگیره و بندازه تو ماشین لباس شویی... بخاطر سیدجواد که تو آمریکاس ولی آمار ردشدن ماهارو از مرز میگیره و دلش پیش ماست... بخاطر کمک راننده تریلی گمرک که مارو دیشب تو بیراهه دید و ترس داشتیم مارو به مرزبانا لو بده ولی گفت ایشالله که رد میشین .... بخاطر کتیبه هایِ عزایِ نامرتبِ خونه ی عبدالزهرا که تهِ مرام و معرفته و کلمه پیدا نمیکنم برا توصیفش از بس مخلصه... مارو تو حرمت راه بده! ما تا اینجا خودمون رو کشوندیم که اسممون رو تاریخ ثبت کنه و بگیم بی تفاوت نبودیم... نزار تو لک بمونیم رفیق باوفا! صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را... که سر به کوه و بیابان تو داده ای مارا (دخیلک یا ام البنین) ارسالی از بچه‌های مانده در مرز....