♦️طلبگی همان راه امام حسین(علیه السلام)است♦️ آیت الله شیخ شمس الدین واعظی: پدرم یکی از علماء مشهور کاظمین بود که مورد توجه خاص و عام بود و علايق مخصوصی داشت، از جمله اینکه دوست داشت یکی از فرزندانش از جمله بنده به حوزة علمیه بروم و در کسوت روحانیت قرار بگیرم. به همین منظور مدتی هر شب برای تشویق من بر عظمت این راه و همچنین در مورد اهمیت علم و دانش صحبت می کردند ولی در آن وقت كه بنده در عنفوان جوانی به سر می بردم، علاقه مند بودم شغلی را انتخاب کنم که از نظر مالی در مضیقه نباشم که طبیعتاً هر شب بعد از نصایح پدرم، یا خودم و یا مادرم را وادار می کردم که جواب منفی بدهد، تا اینکه به همین منوال مدتي گذشت.شبي در عالَم رویا صحنة کربلا را دیدم که سیدالشهداء (علیه السلام) بر نیزه اي تکیه زده بودند و نداي" هل من ناصر ینصرنی" ایشان به گوش دل می رسید. من در عالم خواب با اینکه می دانستم که حق با امام حسین (علیه السلام) است و با اینکه میل داشتم به کمک ایشان بروم امّا موقعی که فکر می کردم نتیجۀ رفتنم شهادت است خوف و ترس مانع رفتنم می شد و در این حال از خواب بیدار شدم. شب بعد طبق معمول پدرم شروع به صحبت کرد و باز در عالم رویا به همان کیفیت خواب را دیدم و شب بعد نیز پدرم باز مرا نصیحت کرد و همچنین برای بار سوم در عالم خواب امام حسین (علیه السلام) و کل قضیه را دیدم با این تفاوت که پدرم به صحنه آمده بود و لباس رزم بر تن داشت و آمادة رفتن به میدان و کمک به امام حسین (علیه السلام) بود. با دیدن او تصمیم گرفتم که از جانم بگذرم و خودم را فدای امام حسین (علیه السلام) کنم، ولی یک سؤال باقی بود. به پدرم عرض کردم اگر هر دوی ما برویم و شهید بشویم، پس تکلیف خانواده و بچه ها چه می شود؟ پدرم در همان عالم خواب به من گفت: برادرت هست و از آنها مراقبت می کند. از خواب بیدار شدم و اول صبح خدمت پدرم رسیدم و عرض کردم که تصمیم دارم به حوزة علمیه وارد شوم و به تحصیل علوم دینی بپردازم، چرا که فهمیدم این راه، همان راه امام حسین (علیه السلام) است. وقتی خدمت ایشان رسیدم با کمال تعجب ایشان رد فرمودند و گفتند: مدتی است با تو صحبت کردم و قبول نمی کردی حالا چه شده است که خودت آمده ای و پیشنهاد می دهی؟! تا قضیه ات را نگویی اجازه نمی دهم. من هم تمام ماجرا را کاملاً بیان کردم و ایشان بسیار خشنود شدند. آنگاه مقدمات حضور مرا در حوزة علمیه فراهم نمود و من با علاقة بسیار به درس و بحث مشغول شدم. ( منبع: کتاب طوبای کربلا، ص۴۸ ) 🌤«اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج»🌤 🆔@talabegeeshgast