داستانک طلا
شناسنامه به دست و بچه بغل ایستاده بود کنار آسانسور. همسایه واحد کناریشان را که دید سلام کرد. همسایه نانهای تو دستش را تعارف کرد.
-بخور همسایه نمک نداره.
مرد، بچه را از شانه چپ گذاشت روی شانه راست.
- دستت طلا همسایه. صبحانه میل شده.
+کجا کلهی صبح اونم با شناسنامه؟
-منتظر خانمم بیاد پایین، میریم رای بدیم.
همسایه پوزخندی زد.
+ رأی؟ دلتون خوشهها؟ این همه رأی دادیم چی شد؟ کن فیکون شد؟
-برای ما که شد؟
همسایه بلند بلند خندید و گفت:«شوخیت گرفته؟ نکنه به شما گنج دادن و ما خبر نداشتیم؟»
مرد بوسهای از دستهای سفید لطیف دخترش گرفت و گفت:«آره اونم چه گنجی»
-تعریف کن ببینم گنجت چیه؟
مرد با چشم و ابرو اشاره کرد به دختر توی بغلش:« بچهمون نمیشد، پولم نداشتیم بریم دنبال دوا دکتر... میخواستیم طلاق بگیریم، تا اینکه تو جلسات مشاوره طلاق متوجه شدیم طبق قانون جدید نود درصد هزینه درمان رو بیمه میده... بعد ازون بود این طلا خانم نصیبمون شد.»
همسایه با تفکر گفت:« عجب... پس همچین قانونهایی هم هست ما خبر نداشتیم!»
#انتخاب
نویسنده: زهرا یعقوبی
✍️
#طلبه_دهه_شصتی|
@talabeh60|