بعد رو کرد به سوی وحید و من و پرسید: -شما پیش او بودید؟ شما کنارش بودید؟ با کمال تعجب گفتیم: بله. ناگهان فریادی از دل کشید.با ناله‌گفت: - وای، وای. خدای بزرگ، اون دیگه کی بود؟ چقدر دیر او را شناختیم. بعد همراه با بغض و‌گریه‌ای که داشت ماجرا را این طوری تعریف کرد: - سه روز پیش که نوبت اکیپ ما شد که به خط بریم، از همه دیده‌بان‌ها خداحافظی کردم. ولی غیور در سنگر نبود همه اطراف را هم گشتم. پیداش نکردم. یکی از دیده‌بان‌ها گفت: گمان می‌کنم غیور باز رفته پایین درّه، کنار رودخانه. چون هر روز به تنهایی، مدتی به اون جا میره و کنار چشمه می‌شینه. سریعاً سراشیبی تند درّه را دویدم و خودم را به کنار رودخانه رسوندم.