تلنــــ⚠ــگر مــذهبـــی
قصه دلبری، عاشقانه‌های شهید محمد خانی 💐 از تیپش خوشم نمی‌آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می‌پوشید، در فصل سرما با اورکت سپاهی‌اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می‌انداخت روی شانه‌اش، شبیه موقع اعزام رزمنده‌های زمان جنگ. وقتی راه می‌رفت، کفش‌هایش را روی زمین می‌کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. به دوستانم می‌گفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهۀ شصت پیاده شده و همون جا مونده! 💐 گذشت و گذشت هر روز به نحوی پیغام می‌فرستاد و می‌خواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا می‌دادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسید: «چرا هر کی رو می‌فرستم جلو، جوابتون منفیه؟» بدون مکث گفتم: «ما به درد هم نمی‌خوریم!» با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد: «ولی من فکر می‌کنم خیلی به هم می‌خوریم!» جوابم را کوبیدم توی صورتش: «آدم باید کسی که می‌خواد همراهش بشه، به دلش بشینه!» خنده پیروزمندانه‌ای سر داد، انگار به خواسته‌اش رسیده بود: «یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟» جوابی نداشتم. 💐 چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم. از همان جایی که ایستاده بود، صدا بلند کرد: «ببین! حالا این قدر دست دست می‌کنی، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخوری!» با این که زیر لب گفتم «چه اعتماد به نفس کاذبی»، تا برسم خانه، مدام این چند کلمه در ذهنم می‌چرخید: «حسرت این روزا!» . وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده. هیچ کس باور نمی کرد این آدم، تن به کت و شلوار بدهد. از بس ذوق مرگ بود، خنده‌ام گرفت. به شوخی بهش گفتم: «شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده؟» در همه عمرش فقط دوبار با کت و شلوار دیدمش: یک بار برای مراسم عقد، یک بار هم برای عروسی. 💐 یک ماه بعد از عقد، جور شد رفتیم حج عمره. سفرمان همزمان شد با ماه رمضان... با کارهایی که محمدحسین در حج انجام می داد، باز مثل گاو پیشانی سفید دیده می شدیم. از بس برایم وسواس به خرج می داد. در طواف، دست هایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالی می کرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم. کمک دست بقیه هم بود، خیلی به زوار سالمند کمک می کرد. یک بار وسط طواف مستحبی، شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه می کنند. مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟ یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا، من را کشید کنار و گفت: «صدقه بذار کنار. این جا بین خانما صحبت از تو و شوهرته که مثه پروانه دورت می چرخه! @talangoremazhabi