📝
#روایت_خادمی
📌
قسمت ۱۲
یکی از شبها قرار شد مزار رو بشوریم، مراسمی خاص و پرطرفدار به نام
#مزار_شویی، چند نفر از بچهها با طی اومدن داخل مزار و یکی دونفر دیگه دنبال راه انداختن پمپ آب بودن، یکی از خادمها هم شلنگ به دست منتظر شروع کار بود، پاچههای بالا زده هم وجه اشتراک همهبود، از اتاق صوت مداحی((یه عالمه گریه ...))پخش میشد، کار شستن مزار شروع شد بچهها به نوبت طی میزدند و تو دلشون غوغایی بود، کم کم شوخیها شروع شد و چند نفر این وسط خیس شدن حقیر هم به لطف خدا به مقام
#طیالشهدایی نائل اومدم.
با بچهها شوخی میکردم و میخندیدم اما در درون کاری جز التماس و خواهش انجام نمیدادم
_((ای که مرا خواندهای راه نشانم بده))
خیلی بعید بود بچهها حالی متفاوت از من داشته باشند، انگار با شستن سنگهای مزار به شهدا التماس میکردیم که ما سنگ مزارتان را از غبار پاک میکنیم، شما دلمان را پاک کنید، ما زائرتان را راهنمایی میکنیم، شما در پیدا کردن راهمان ما را کمک کنید.
داستان خادمی داستان غیر قابل توصیفیه، پر از درس و لذت، باید نفس درونت رو بشکنی و
#کاخ_سفید (سرویس بهداشتی) بشوری، باید در اوج خستگی جسمی به زائرا با چهرهی خندان خوشامد بگی، باید هوای رفیق خادمت رو داشته باشی و گاهی جاش رو پر کنی، حتی گاهی لازمه کارهای سختی که هیچکس بهش تن نمیده رو داوطلبانه برعهده بگیری، باید ولایتمداری رو تمرین کنی، و از همه مهمتر باید به این بلوغ برسی که نباید دیده بشی!
@hoveize_ir
@twnhaelaj