هم‌بند حجت خدا! یکی از دوستانم چند سال پیش به خاطر پخش شب‌نامه علیه رئیس مجلس وقت، به زندان افتاد. بگذریم از این که یک ماه در حبس بود و وقتی برگشت دو سال خاطره تعریف می‌کرد. بقیه ماجرا را از زبان خودش بشنوید: در زندان با یک امام زمان هم‌بند بودیم! با او در حیاط والیبال بازی می‌کردیم و در بوفه ساندویچ می‌خوردیم. یک روز سر ادعای امامتش شرط‌بندی کردیم. تصمیم گرفتیم یک کار خارق العاده در نظر بگیریم که اگر توانست انجام دهد به او ایمان بیاورم و برایش یک سوسیس‌بندری از بوفه بگیرم و اگر نتوانست او برایم یک همبرگر دستی بگیرد و بی‌خیال ادعاهایش شود. گفت: «من می‌تونم پیش‌بینی کنم غذای امروز چیه؟» گفتم: «خوب چیه؟» گفت: «ماهی سرخ‌کرده با خرما و نون محلی.» گفتم: «داداش اون غذای زندان زاویرا بود و یوسف پیغمبر هم زندانیش بود. اینجا لنگرود قمه و تو داری آب خنک می‌خوری!» گفت: «تو کاری نداشته باش به این کارها. امشب غذا ماهی و خرما و نون محلیه.» گفتم: «خدا کنه. من که خسته شدم از سیب‌زمینی آب‌پز و تخم‌مرغ آشغال» نفس عمیقی کشید و گوشه زندان افتاد به خاک. سر به سجده گذاشت و شروع کرد به مناجات. اشک می‌ریخت و ضجه می‌زد ...