از مهران ایران به کاظمین عراق - ۲ 🔸امسال اما خاطره و تجربه تلخ بدعهدی قصیر و قصیری‌ها را داشتیم. از این رو با راننده‌ها بدبینانه تعامل می‌کردیم. آخر سر با «باسم» به تفاهم رسیدیم و او هم قول داد ده دقیقه دیگر مسافر پیدا کند و برگردد. ده دقیقه‌اش خیلی با ایرانی‌ها تفاوتی نداشت. نهایتا بیست دقیقه بیشتر بود. در این فاصله با پیرمرد بغدادی‌ای که از ایران به خانه‌اش برمی‌گشت و هم‌سفرمان بود هم‌صحبت شدیم. فصیح صحبت می‌کردیم و این باعث می‌شد به ما بیشتر احترام بگذارد. (بیشتر عراقی‌ها نمی‌توانند عربی فصیح را به روانی صحبت کنند) از تظاهرات بغداد پرسیدیم و او هم به عربی فصیح و با صدایی رسا و بیانی شیوا، حق را به مردم داد و برای شادی روح صدام دعا کرد! می‌گفت: «صدام با همه بدی‌هایش، حداقل کشور را اداره می‌کرد اما این‌ها فقط به جیب خودشان فکر می‌کنند.» به تندی از گروه‌های سیاسی مختلف عراق انتقاد می‌کرد. معرکه گرفته بود و ول‌کن ماجرا نبود. گرم شنیدن خطبه پرشورش بودیم که ناگهان سر و کله باسم پیدا شد و به سوی کاظمین راه افتادیم. در طول مسیر، باسم دائما از پراید بد می‌گفت. از بی‌کیفیتی‌اش، ضعفش، ناامنی‌اش و جثه زشتش. انتظار داشت ما دفاع کنیم. همراهی‌مان را که دید دیگر چیزی نگفت و فقط به سمت کاظمین تاخت. 🔸اوضاع کاظمین عجیب بود. جمعیت زیادی اطراف حرم روی آسفالت کف زمین خوابیده بودند. زائران پاکستانی‌ البته به این وضع عادت داشتند. ایرانی‌ها هم عادت کرده بودند. در واقع اصلا مشکل چندانی نبود. اربعین همین است دیگر. سال پیش در یک حسینیه دنج اتراق کردیم و امسال هم به سختی گشتیم و عاقبت توانستیم پیدایش کنیم. خالی خالی بود. این همه زائر پاکستانی آواره در کف خیابان و این همه جالی خالی در حسینیه. یک لحظه وجدانم یقه‌ام را چسبید و گفت: «علی! خجالت بکش. تو سر بر بالش به زمین بگذاری و هم‌کیشانت از اسلام‌آباد و لاهور و کراچی کف خیابان بخوابند. شرم هم چیز خوبی است.» در همان لحظه من هم یقه وجدانم را گرفتم و گفتم: «حرف رایگان نزن! من به بهداشت حساسم. فضولی موقوف!» وجدانم که این حجم از بی‌وجدانی مرا دید بی‌خیال شد و دیگر چیزی نگفت. @tanzac