(مدظله) برای دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است جان را هوای از قفس تن پریدن است ازبیم مرگ نیست که سرداده ام فغان بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم باری علاج شکر گریبان دریدن است شامم سیه تراست ز گیسوی سرگشت خورشید من برآی که وقت دمیدن است سوی توای خلاصه گلزار زندگی مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است بگرفته آب ورنگ ز فیض حضور تو هرگل دراین چمن که سزاوار دیدن است بااهل درد شرح غم خود نمی کنم تقدیر قصه دل من ناشنیدن است آن را که لب به جام هوس گشت آشنا روزی (امین) سزا لب حسرت گزیدن است 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🆔:@taranomzendegi110