🍃 پناه من
قشنگ معلوم است که دنیا
میخواهد وجودم را به تسخیر خویش در بیاورد.
از هر طرف که فرار میکنم
از سویی دیگر به سراغم میآید.
انگار خسته شدن در قاموسش نیست
و گویی بنا ندارد که از دویدن به دنبال من مأیوس شود.
صدای پایش را میشنوم که تند و تیز به دنبالم میدود
ولی نمیدانم چرا هیچ گاه به نفس نفس زدن نمیافتد!
من نیز میدوم تا در دامش گرفتار نشوم
ولی دیگر نفسم بالا نمیآید.
گاهی احساس میکنم دنیا کمتر از یک قدم با من فاصله دارد.
میخواهم بایستم و شکست را قبول کنم
امّا با همان رمقِ نداشتهام باز هم میدوم.
این دویدنها تا کی امتداد مییابد؟ نمیدانم
آیا دنیا ناامید میشود و من از تعقیب او رها میشوم
یا من میایستم و گرفتار دنیا میشوم؟ نمیدانم.
ولی این را میدانم که دیگر نای دویدنم رو به اتمام است
و میدانم که دنیا هنوز خسته نشده.
حالا تو بگو چه کار کنم؟
من در این دویدنهای بیرمق، به دنبال آغوش تو میگردم
زیرا جایی را جز آغوش تو نمیشناسم که پناه من از گزند دنیا باشد.
آقا! کجا آغوشت را باز کردهای
تا به بندهای خسته و شکسته پناه بدهی؟
من اگر بدانم آغوشت در کجا برایم باز شده
با نصفه و نیمه جانی که در پیکرم مانده
همچون آهوی جوان تیزپایی خواهم دوید
و در این هنگام میدانم که دنیا به گرد پایم نخواهد رسید.
آغوشت را باز کن، بیپناهی پناه میخواهد.
شبت بخیر پناه من!