{پارت دهم} امتحانای پایان ترم من بلافاصله بعد از ماه رمضون افتاده بود. شب قبل امتحانم به حمید گفتم:«شوهرعزیزم،شام امشب با تو ببینم چ میکنی😌👌» تا شام رو حاضر کنی من چندصفحه ای درسمو مرور کنم بعد هم گرسنه و تشنه نشستم تا غذا اماده شود،یه ساعت گذشت یه ساعت شد دوساعت و خبری از حمید نبود رفتم اشپزخونه دیدم بله سیب زمینی هارو انگار خط کشی کرده بود و تازه میخواست سرخ کنه اجاق گازم که خیلی کوتاه کرده بود😂 گفتم:«وای حمید روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد خب اجاقو زیاد کن گفت:«عزیزم هولم نکن بزار مغزپخت بشن» برای اینکه گرسنه نمونیم گفتم حمید جان مرسی بقیشو خودم انجام میدم🤦‍♀ با اصرار گفت :«حرفشم نزن😐 شام امشب با منه تا یه ربع دیگه امادست . یه ربع شد یه ساعت از اتاق بلند داد زدم چیشد مهندس؟؟؟😂 صدام زد غذای سر اشپز امادست😁بیا این غذا خوردن داره.... وارد اشپزخونه شدم دیدم همه چیز رو چیده هربار سفره رو میچید یادش میرفت یه چیزیو بیاره یا نمک یا اب😅 سفره رو که دقیق نگاه کردم گفتم:«حمید تو که میدونی این غذا بدون خیارشور نمیچسبه اونم غذای به این خوبی تخم مرغ و سیب زمینی😌» گفت:«انقد سراشپز رو هول کردی یادم رفت» خواستم بلند شم که دستشو گذاشت رو شونم گفت تو مشغول شو خودم میارم. ...................... امتحانام ک تموم شد برای شام خانه پدرم دعوت بودیم موتور حمید خیلی کثیف شده بود خانه خودمان جایی برای شستن موتور نداشتیم خانه پدرم ان را میشستیم ان جا ک رسیدیم حمید به تنهایی خجالت میکشید میگفت خانوم توهم بیا پیشم. همین ک موتور را شستیم......