کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشه قسمت ۲۴ حمید کت قهوه ای روشن با شلوار قهوه ای تیره و لباسی که خر
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸 🌸 قسمت 25 با عمه و مادرم روبوسی کردیم برای زیر لفظی یک النگو خریده بودند که آن هم کوچک درآمد قرار شد ببرند عوض کنند دستبند بخرند.یک چمدان پر از وسیله هم آورده بودند قرآن ،چادر نماز، اسپند، مسواک به همراه یک ادکلن خیلی خوشبو که همه را حمید با سلیقه خودش انتخاب کرده بود. وقتی داشتیم از محضر بیرون می آمدیم حمید به من گفت : وقتی رفته بودم کربلا می خواستم برات چادر عروس بخرم ولی گفتم شاید به سلیقه تو نباشه ان شاءالله با هم کربلا رفتیم با سلیقه خودت یه چادر عروس قشنگ می خریم. مراسم که تمام شد سعید آقا که آن ها هم نامزد بودند گفت : شما تازه عقد کردین با ماشین ما برین بیرون شام بخورید. سعيد آقا مامور نیروی انتظامی بود و معمولا برای ماموریت و دوره آموزشی سيستان و بلوچستان می رفت خیلی کم پیش می آمد که قزوین باشد، حتی روزی که صیغه کردیم و همه فامیل مهمان ما بودند آقا سعيد زاهدان بود. حمید گفت : نه داداش شما تازه از ماموریت اومدی با خانمت برو بیرون ما پای پیاده رفتنمون بد نیست. از بقیه خداحافظی کردیم و بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت بازار راه افتادیم .به خاطر رانندگی شوماخری حمید و نحوه پارک کردن ماشین و افتادن در جوی آب فرصت نکرده بودم دنبال جوراب بگردم با عجله یک جفت جوراب سفید پوشیده بودم، به حمید گفتم:با این جوراب سفید من خیلی معذبم، اولین مغازه ای که دیدیم بریم جوراب مشکی بخریم. پای پیاده نبش چهار راه عدل به خرازی رسیدیم فروشنده گفت: جوراب نازک بدم بهتون یا ضخیم؟ گفتم مهم نیست فقط رنگ مشکی که توی چشم نباشه، حمید بالافاصله گفت: نه خانم ،ضخیم باشه بهتره. خنده ام گرفته بود این رفتارش خیلی تو دل برو بود این که احساس می کردم همه جا حواسش به من هست. سبزه میدان که رسیدیم به رستوران رفتیم حمید طبق معمول کوبیده سفارش داد،تا غذا حاضر بشود پانزده هزار تومان شمرد به دستم دادو گفت : این هم مهریه شما خانوم!. پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! حمید خندید و گفت: هزار تومان بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که اونجا بود انداختم و گفتم: نذر سلامتی آقای من! ادامه دارد....