🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 37
تا نیمه های شب من و حمید
گل گفتیم و گل شنیدیم عادت کرده
بودیم معمولا هر وقت می آمد تا
دوازده یک نصفه شب می نشستیم و صحبت می کردیم ولی شب ها را
نمی ماند، موقع خداحافظی سر
پله های راهرو دوباره گرم صحبت شدیم ،مادرم دید خداحافظی طولانی شد برایمان چای و هندوانه آورد،
همان جا چای می خوردیم و صحبت
مى کردیم، اصلا حواسمان به
سردی هوا و گذر زمان نبود.
موقع خداحافظی وقتی حمید در
راهرو را باز کرد متوجه شدیم کلی
برف آمده است ،سرتاسر حیاط و
باغچه سفید پوش شده بود، حمید
قدم زنان از روی برف ها رد شد،
دستی تکان داد و رفت.
جای قدم های حمید روی برف شبیه ردپایی که آدم را برای رسیدن به
مقصد دلگرم می کند تا مدت ها
جلوی چشم هایم بود ، حیف
که آن شب تنهایی این مسیر را
رفت و این ردپاهای روی برف
خیلی کم تکرار شد!
فردای شب یلدا چادر مشکی که حمید برایم خریده بود را اندازه زدیم و دوختیم، آن زمان ها دوست داشتم چادرم را جلوتر بگیرم و حجاب بیشتری داشته باشم ، این چادر بهانه ای
شد تا از همان روز همین مدلی
چادر سر کنم ،دانشگاه که رفتم هم کلاسی هایم تعجب کردند وقتی جویا شدند بهانه آوردم که دوخت مقنعه باز شده،
اما کم کم این شکل چادر سر کردن
برای همه عادی شد، اولین باری که
حمید دید خیلی پسندید و گفت :
اتفاقا این مدلی خیلی بهت بیشتر میاد.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی