🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 55
آن هفته من هم داخل دانشگاه خیلی درگیر بودن برای دعوت از شهید گمنام طومار و امضا جمع می کردیم خیلی دوست داشتم مثل دانشگاه های دیگر ما هم داخل محوطه دانشگاه مقبره شهید گمنام داشته باشیم چند روز مانده به عروسی صبح ها بین دانشکده ها دنبال امضا می چرخیدم و بعدازظهر ها هم با حمید برای خرید یا چیدن وسایل خانه می رفتم.
یکی از دوستان صمیمی از روی شوخی به من گفت تو دیگه چه عروسی هستی ؟ بیا برو دنبال کارهای مراسمها کی جای تو باشه تمام فکر و خیالش این میشه که ببینه کدوم آرایشگاه بره ،کدوم آتلیه عکش بندازه، کدوم لباس رو بگیره، اون وقت تو اینجا داری برای مقبره شهید گمنام امضا جمع میکنی؟ خندیدم و در جوابش گفتم: شما نگران نباشین شوهرم راضیه ،تا جایی که بشه امضا جمع می کنم بقیه پای شما. بعد ها که پیکر ۲ شهید گمنام را در دانشگاه علوم پزشکی آوردند حمید همیشه به من می گفت: چون شهدای دانشگاه شما خارج از محدوده کلاس ها هستن حتما برید سر مزارشون این ها رو شما دعوت کردین، بی انصافیه رها کنین.
روز جهاز برون هم شوق داشتم هم استرس ،همه خانواده و بستگان درجه یک در تکاپو برای بردن وسایل خانه بودند مشغول بسته بندی وسایل بودم که حمید کنارم نشست و مقداری تربت کربلا به دستم داد و گفت این تربت رو بین جهیزیه بذار، دوت دارم تمام زندگیمون بوی اهل بیت و تمام حسین(ع) بگیره.
می دانستم خانه ای که انتخاب کرده این کوچک تر از آن است که تمام جهاز را بتوانیم با خودمان ببریم، برای همین بسیاری از وسایل مثل پشتی ها، میز ناهار خوری، تابلو فرش، و نیز تلفن خانه مادرم ماند، درجواب اعتراض ها هم گفتم: ان شاءالله هر موقع خونه بزرگ تر رفتیم این ها رو هم می بریم.
وسایل یکی یکی بین مردهای فامیل دست به دست تا ماشین می رفت، با بیرون رفتن هرکدام از آن ها در ذهنم جای آن را مشخص می کردم با صدای بلندی که از حیاط آمد همه ترسیدیم وقتی به حیاط آمدم متوجه شدم اجاق گاز از دستشان افتاده و شیشه جلوی آن شکسته است، چند روز مانده به عروسی یکی از کارهای ما این این شده بود که دنبال شیشه جلوی این گاز باشیم، متأسفانه پیدا هم نمی شد.
ادامه دارد.....
#شهیدحمیدسیاهکالی