کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 71 اواخر اسفند ماه ۹۲ بود که همراه کاروان دانشگاه علوم پزشکی
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 72 دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم لحظه تحویل سال ۹۳ منزل پدرم بودیم شام هم همان جا ماندیم نوروز اولین سال متأهلی حمید برای من یک شاخه گل همراه عطر خریده بود که تا مدتها آن را داشتم دلم نمی آمد از آن استفاده کنم. عید سال ۹۳ مصادف با ایام فاطمیه بود، به حرمت شهادت حضرت زهرا(س) آجیل و شیرینی نگرفتیم، به مهمان ها می ه و چای می دادیم، چون کوچکتر بودیم اول ما برای عید دیدنی خانه فامیل رفتیم،از آنجایی که تازه عروس و داماد بودیم همه خاص تحویل می گرفتند و کادو می دادند، اکثر جاها برای اولین بار به بهانه عید خانه فامیل و آشنایان می رفتیم و پاگشا شدیم. از روز سوم عید تماس های موبایل من و حمید شروع شد، اقوام تماس می گرفتند و دنبال آدرس خانه ما برای عید دیدنی بودند. حمید از مدت ها قبل پیگیر ساخت یک مسجد در محله پونک بود و کارهای بنایی انجام می داد، از روز اول خودش پیگیر ساخت این مسجد شده بود، از اهالی محل آشنایان و اقوام امضا جمع کرد تا به عنوان درخواست مردمی از مسئولین پیگیر مجوز ساخت مسجد باشد. درباره انتخاب اسم مسجد بین اهالی محل و رفقای حمید اختلاف نظر بود یک عده نظرشان مسجد حضرت امیر المؤمنین (ع) بود و تعدادی می گفتند بگذاریم مسجد حضرت عباس(ع)، حمید نظرش این بود که اگر خود حضرت عباس (ع) بود می گفت مسجد را به نام پدرش بگذاریم نهایتاً اسمش رو مسجد حضرت امیر گذاشتند کل تعطیلات عید حمید برای ساخت مسجد خانه نبود می خواست از تعطیلات نهایت استفاده را بکند تا کار مسجد پیش برود برای همین به جز منزل چند نفر از اقوام نزدیک جای خاصی نتوانستیم برویم. یک روز از تعطیلات عید هم برای دیدار اقوامی که روستا زندگی می کنند راهی سنبل آباد شدیم، حمید همیشه آدم خوش سفری بود، تلاش می کرد آنجا به من خوش بگذرد با هم تا بالای تپه کنار چشمه رفتیم و کلی عکس گرفتیم هر جا شیب کوه زیاد می شد محکم دست من را می گرفت، این طور جاها خودش را با هم وجودم احساس می کردم. ادامه دارد...