کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 72 دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم لحظه تحویل سال ۹۳ منزل
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 73 تا سیزده بدر حمید درگیر کار مسجد بود قرار بود دسته جمعی با دختر عمه ها و پسر عمه ها بیرون برویم، ولی حمید نتوانست ما را همراهی کند، این نبودن ها کم کم داشت برایم غریب می شد موقع حرکت به من گفت: اگر رسیدم بیام پیشتون که هیچ ولی اگر نرسیدم از کنار رودخانه هفت تا سنگ خوب پیدا کن یه قل دو قل بازی کنیم ،تا این را گفت به حمید گفتم: منو یاد قدیم انداختی ،چه روزها و شبهای قشنگی با خواهرای تو جمع می شدیم تا صبح می گفتیم و می خندیدیم، یه قل دو قل بازی می کردیم بعضی وقتا که ننه حال و حوصله داشت برامون شعر می خوند یا قصه های قدیمی مثل امیرارسلان یا عزیز و نگار رو از حفظ می گفت، حمید خندید و گفت: الان هم شما وقت گیر بیارین تا صبح یه قل دو قل بازی می کنین ولی من خیلی حرفه ای تر از این حرفام بخوام ببازم! واقعاً این بازی رو خوب بلد بود و من همیشه از قبل می دانستم که بازنده هستم. در ماه دوبار افسر نگهبانی می ایستاد و شب ها خانه نمی آمد من هم برای اینکه تنها نباشم به خانه پدرم می رفتم،بعد از ازدواجمان فقط یک شب تنهایی خانه خودمان ماندن حمید هر یک ربع تماس می گرفت و حالم را می پرسید صبح که آمد کلی دلخور شده بود، گفت: چرا تنها موندی، تا خود صبح به تو فکر کردم که نکنه بترسی یا اتفاقی برات بیفته، اصلا تمرکز نداشتم. ادامه دارد...