کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 82 خیلی زود لباس هایش را پوشید و رفت، من هم سفره شام را اند
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 83 ساعت از پنج غروب گذشته بود خیلی خسته بودم دقایق آخر کلاسم بود که گوشی را روشن کردم و به حمید پیام دادم: سلام تاج سرم از باشگاه اومدی خونه؟اگه زودتر رسیدی بی زحمت برنج رو بار بزار تا من برسم. وقتی رسیدم بوی برنج کل ساختمان را برداشته بود چون خسته بودم ساعت هفت نشده‌ بود که سفره شام را انداختیم. برخلاف سری های قبل که حمید آشپزی کرده بود این بار چیز غیر عادی ندیده بودم، برنج را طبق سفارشی که داده بودم آماده کرده بود ولی رنگ آن مشکوک بود و به زردی می زد،هیچ مزه خاصی نداشت فکر کردم اشتباهی به جای نمک زردچوبه زده ولی مزه زردچوبه نمی داد، غذایمان را تا قاشق آخر خوردیم، موقع جمع کردن سفره پرسیدم: حمید این برنج چرا این قدر زرد بود؟ گفت: نمیدونم خودمم تعجب کردم،من برنج رو پاک کردم نمک و روغن زدم گذاشتم روی اجاق، تا این را گفت دوباره رفتم سراغ قابلمه، برنج را خوب نگاه کردم، پرسیدم: یعنی تو قبل از پخت برنج رو نشستی؟ حمید که داشت وسایل سفره را جمع می کرد گفت: مگه خودت دیشب نگفتی برنج رو خیس نکنیم؟ یادم آمد شب قبل که مهمان داشتیم حمید از چند ساعت قبل برنج را خیس کرده بود، به او گفته بودم: حمید جان کاش این کار رو نمی کردی چون برنجی که چند ساعت خیس بخوره رو نمی تونم خوب دربیارم، حمید حرف من را این طوری متوجه شده بود که برنج را کلاً نباید بشوریم! برنج را همان طوری با همه خاک و خُلش به خورد ما داده بود. شام را که خوردیم حمید گفت: به مناسبت وفات حضرت ام البنین بچه های هیئت مراسم گرفتن ،من میرم زود بر می گردم، ساعت یازده نشده بود که برگشت، تعجب کردم که این دفعه زود از هیئت شان دل کنده بود، آیفون را که جواب دادم همان لحظه‌ دیدم پرده اتاق کج ایستاده است، رفتم درست کنم، وقتی داخل شد دستش دو تا ظرف غذا بود، من را در حال درست کردن پرده که دید، با خنده گفت: از وقتی که رفتم تا حالا پشت پنجره بودی فرزانه؟ از اینکه خانمی بخواهد از پشت پرده پنجره بیرون را نگاه کند خیلی بدش می آمد، معمولا با همین شوخی ها منظورش را می رساند ،دستوری حرف نمی زد که کسی بخواهد حرفش را به دل بگیرد. گفتم: نه بابا پرده خراب شده بود داشتم درست می کردم، چی شد زود برگشتی امشب؟ معمولا تا یک دو طول می کشید اومدنت، این غذاها چیه آوردی؟گفت: آخر هیئت غذای نذری می دادن برای همین غذا رو که گرفتم زودتر اومدم خونه که تو هم بی نصیب نمونی واِلّا باید باز هم تا ساعت دو نصفه شب منتظر می موندی. گفتم : آقا این کار رو نکن من راضی نیستم شما به زحمت بیفتی، گفت: اتفاقا از عمد این کار رو کردم که بقیه هم یاد بگیرن دوست ندارم مردی بیرون از خونه چیزی بخوره که خانمش داخل خونه نخورده باشه، دوست داشت بقیه هم این شکلی محبتشان را به همسرشان ابراز کنند، هیئت که می رفت هر چیزی که می دادند نمی خورد ،می آورد خونه که با هم بخوریم، گاهی از اوقات که غذای نذری هیئت زیاد بود با صدای بلند می گفت یکی هم بدید ببرم برای خانمم! داشت لباس هایش را عوض می کرد که متوجه خیسی پیراهنش شدم، گفتم: مگه بارون داره میاد؟ چرا لباست خیسه؟ گفت: نه عزیزم بارونی در کار نیست یه نیز تنیس گرفتیم بعد از هیئت با بچه ها چند دست بازی کردیم، عرق کردم برا همین لباسام خیس شده به بهانه همین بازی کردن هم که شده یکسری پاگیر هیئت میشن. ادامه دارد....