کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 85 به ساعت نگاه کردم حمید برخلاف روزهایی قبل خیلی با آرامش ص
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 86 اواخر بهار ۹۳ اولین سالی بود که دور از خانواده ماه رمضان را تجربه می کردیم ماه رمضان ها بیشتر بیدار می ماندیم به جای خواب گاهی تا دو شب کتاب دستمان بود و با هم صحبت می کردیم سحر اولین روز ماه مبارک حمید کتاب منتی الامال را از بین کتاب هایی که داشتیم انتخاب کرد از همان روز اول شروع کردین به خواندن این کتاب که درباره زندگی چهارده معصوم بود هر روز داستان ها و سیره زندگی یکی از ائمه را می خواندیم روز چهاردهم کتاب را با خواندن زندگی امام زمان (عج) تمام کردیم این کتاب که تمام شد حمید از کتابخانه محل کارشان سی کتاب با حجم کم آورد قرار گذاشتیم هر کدام کتابی را که خواندیم خلاصه اش را برای دیگری تعریف کند بیشتر به کتاب های اعتقادی علاقه داشت ،دوست داشت اگر جایی مثل حلقه های دوستان یا هیئت بحثی می شد با اطلاعات به روز پاسخ بدهد. ایام ماه رمضان حمید تا ساعت دو و نیم سرکار بود بعد که می آمد یکی دو ساعتی می خوابید. روزهای زوج بعد از استراحت می رفت باشگاه روزهایی هم که خانه بود با هم کتاب می خواندیم نظر می دادیم و بحث می کردیم گاهی بحث هایمان چالشی می شد، همیشه موافق نظر هم نبودیم درباره همه چیز صحبت می کردیم، از مسائل روز گرفته تا بحث های اعتقادی بعد از خوردن افطار هم کتاب می خواندیم بعضی از اوقات کتاب هایی را می خواند که لغات خیلی سنگینی داشت، از این طور کتاب ها لذت می برد اگر لغتی هم بود که معنایش را نمی دانست می رفت دنبال لذت نامه. در حال خواندن یکی از همین کتاب های ثقیل بود که من داخل آشپزخانه مشغول آماده کردن سحری بودم، وقتی دید درگیر آشپزی هستم شروع کرد با صدای بلند خواند تا من هم در جریان مطالب کتاب باشم یکی دو صفحه که خواند به حمید گفتم: زحمت نکش عزیزم، از چیزی که خوندی دو کلمه هم نفهمیدم چون همش لغاتی داره که معناشو متوجه نمی شم جواب داد: همین که متوجه نمیشیم قشنگه چون باعث میشه بریم دنبال معنی کلمات، این طور کتاب ها علاوه بر محتوا و اطلاعاتی که به آدم اضافه می کنن ،باعث میشه دامنه لغاتمون بیشتر بشه. تقریبا بیشتر خوراک حمید در ماه رمضان هندوانه بود، نصف هندوانه را موقع افطار می خورد نصف دیگرش را موقع سحر برای همین خیلی هندوانه می خرید. روز دوازدهم ماه رمضان بود در خانه را که برایش باز کردم و به استقبالش رفتم، دوتا هندوانه زیر بغلش بود سلام داد و از کنارم رد شد، رفت سمت آشپزخانه خواستم در را ببندم که گفت : صبر کن هنوز مونده! دوباره رفت بیرون باز با دو تاهندوانه دیگر آمد هاج و واج مانده بودم که چه خبر است چند باری این کار تکرار شد نه یکی ،نه دوتا، بیشتر از ده تا هندوانه خریده بود، با تعجب گفتم: حمید این همه هندوانه می خوایم چیکار؟ رفتی سر جالیز هر چی تونستی بار زدی؟ خندید و گفت: هندوانه که خراب نمیشه می ریزیم کف آشپزخانه یکی یکی می ذاریم توی یخچال هر وقت خنک شد می خوریم. ادامه دارد.... https://eitaa.com/tarigh3