🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 107
عشق یعنی آشنایی با خدا مهدی صاحب زمان از ما رضا
خیلی دیر کرده بود، باید زودتر از بقیه میرسیدم تا وسایل فرهنگی اتوبوس را تحویل بگیرم قرار گذاشته بودیم امسال با هم به عنوان خادم به مناطق عملیاتی جنوب برویم ولی حمید سه روز قبل به دلیل مأموریتی که پیش آمده بود برنامه آمدنش کنسل شد، ساکم را برداشتم و ترک موتور حمید سوار شدم با اینکه عجله داشتیم ولی حمید مثل همیشه با حوصله رانندگی میکرد حتی وقتهایی که من سوار موتورش نبودم آرام میرفت جوری که رفقایش سوار موتورش نمیشدند میگفتند: حمید تو خیلی آروم میری ترک موتور تو سوار بشیم غروب هم نمیرسیم!
روی موتور یک مجلس کامل از آهنگهای مختلف را اجرا کردیم کمی حمید مداحی کرد، جاهای خلوت که کسی نبود من شعرهای هم آوایی که از اردوهای جنوب حفظ بودم را میخواندم و حمید همراهی میکرد، السلام ای زمین خدایی، قدمگاه پاک رضایی، ای شلمچه دیار شهیدان، غرق عطر خوش کربلایی،
وقتی پشت چراغ قرمز رسیدیم ایستاد بعضی از رانندهها بی توجه به قرمز بودن چراغ از چهارراه رد شدند حمید گفت: خیلی بده که چون الان اول صبحه و مأمور نیست بعضیها قانون را رعایت نمیکنند، قانون برای همه کس و همه جاست اول صبح آخر شب نداره ،از مسئول بالا دست گرفته تا کارگر همه باید قانون را رعایت کنیم گفتم: این برمیگرده به سیویلیزیشن! چشمهای همه تا پس کله رفت گفتم: یعنی تمدن، تربیت اجتماعی،
قبل از ازدواجمان تا دو سه ترم مانده تافل آموزشگاه زبان رفته بودم، ولی بعد از ازدواج فرصتش نداشتم حمید کلاس زبان میرفت، می گفت بیا لغتهای انگلیسی را با هم تمرین کنیم من را که راهی کرده بود رفته بود سراغ همین واژه سیویلیزیشن، از آن به بعد هر وقت به چراغ قرمز میرسیدیم به من میگفت: خانم سیویلایزد! یعنی خانم متمدن!
راهيان نور سال ۹۳ از سختترین سفرهایی بود که بدون حمید رفتم، از شانس ما گوشی من خراب شده بود من صدای حمید را داشتم ولی حمید صدایم را نمیشنید، ۵ روز فقط پیامک دادیم، پیامک داده بود: ناصر خسروی من کجایی! از بس مسافرتهایم زیاد شده بود که من را به چشم ناصر خسرو و مارکوپولو میدید!
وقتی برگشتم اولین کاری که کرد گوشی من را داخل سطل آشغال انداخت و گفت: تو نمیدونی من چی کشیدم این پنج روز! وقتی نمیتونستم صداتو بشنوم دلم میخواست سر بزارم به کوه و بیابون! این حرفها رو که میزد با تمام وجودم دلتنگیهایش را حس میکردم دلم بیشتر قرص میشد که خدا صدایم را شنیده و فکر شهادت را از سرش انداخته است، عشقی که حمید به من داشت را دلیل محکمی میدیدم برای ماندنش، پیش خودم گفتم: حمید حالا حالا موندنیه، بعید میدونم چیزی با ارزشتر از این دلتنگی بخواد پیش بیاد که حمید رو از من جدا کنه، حداقل به این زودیها نباید اتفاقی بیفته، خانه که رسیدیم گفت: زائر شهدا چادرتو همین جا داخل اتاق و پذیرایی بتکون بزار خونه رنگ و بوی شهدا بگیره.
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹
https://eitaa.com/tarigh3