🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 144
آن شب دراز بالاخره صبح شد نمازم را خواندم لباس مشکی تن من کردند، داییها و فامیل دنبال ما آمدند تا با هم برای تشییع پیکر حمید برویم، تا سبز میدان با ماشین رفتیم از سبزه میدان تا امامزاده اسماعیل را پای پیاده با گریه رفتم، از جلوی پیغمبریه رد شدم یاد همه روزهایی افتادم که مقبره چهار انبیا پاتوق همیشگی من و حمید بود.
میومدیم اینجا کفشهایمان را یک جای خاص همیشگی میگذاشتیم بعد پای پیاده یا با موتور از خیابان سپه تا مزار شهدا میرفتیم، حالا باید همون مسیر را میرفتم که بارها با حمید رفته بودم پیکر حمید را با آمبولانس آوردند، آن هم درست روز هشتم آذر ماه سه روز مانده به اربعین هشتم آذر که سه سال پیش من به خاطر دل دردم سوار آمبولانس شدم، و حمید بالا سر من کنار تخت بیمارستان تا صبح بیدار بود تا نماز صبح خوانده بود، آن موقع فکرشو نمیکردم که سه سال بعد چنین روزی من باید حمید را دفن کنم و تا صبح قرآن بخوانم، روایت تکرار میشد ولی این بار خیلی غم انگیزتر!
نزدیکی امامزاده اسماعیل ایستاده بودم خیلی شلوغ بود، حمید اولین شهید مدافع حرم شهر قزوین بود جمعیت زیادی آمده بودم، ولی اکثر رفقایش خبری نبود یا در سوریه مانده بودند یا قبل از شنیدن خبر شهادت حمید برای زیارت اربعین به کربلا رفته بودند. داشتن تشریفات اول مراسم را انجام میدادند احترام و مارش نظامی، به نظرم خیلی طولانی میآمد فقط منتظر بودم تابوت را بالا بگیرند، و تا حمیدم را ببینم تابوت را که بلند کردن جانی تازه گرفتم شوق حمید مرا با خودش میکشاند، نمیتوانستم راه بروم خواهرم با دوستانم زیر بغلهای من را گرفته بودند و میکشیدند، گفتم: خواهش میکنم همراه حمید حرکت کنیم نه جلو بیفتیم نه عقب بمونیم! دلم میخواست برای بار آخر این خیابان را با هم برویم.
به گلزار شهدا که رسیدیم بعد از مراسم برای نماز صفا تشکیل شد توان ایستادن نداشتم گفتند: تو حالت خوب نیست، نمیخواد نماز بخونی برو یه گوشه بشین گفتم: نه دوست دارم برای حمیدم نماز بخونم، یک ماشین پراید سفید آنجا بود، به همون ماشین تکیه داده و نماز را خواندیم، مراسم شروع شد داشتن وصیت نامه حمید را میخواندند همان وصیت نامهای که من را مجبور کرد بایستم با صدای بلند بدون گریه برایش بخوانم، ولی حالا هر خطش را که میشنیدم گریهام بلندتر میشد! کنار همون ماشین روی جدول نشسته بودم که داداشم آمد و گفت؛ بریم کنار مزار بعداً شلوغ باشه نمیتونی بری نزدیک،بالای قبر حمید آمدم خانهای که همسرم میخواست برای همیشه در آن بماند خوب نگاه کردم دور تا دور قبر و دست کشیدم و جای به جای آن را به خاطر سپردم حتی درست یادم مانده کدام آجر کدام ردیف شکسته بود.
به بابا گفتم: اجازه بدید من چند لحظه داخل قبر بخوابم ببینم راحته! بعد حمید را بذارید پدرم نگذاشت داخل قبر بروم خاکهایی که اطراف قبر بود را مشت مشت برداشتم بوسیدم به آن خاکها حسودی میکردم گفتم؛ چقدر شما خوشبختتر از من هستید که از این به بعد با حمید من همنشین هستید.
حمید را از تابوت بیرون آوردند روی چوب تابوت، عدد پلاک، تاریخ شهادت و گروه خونی حمید را نوشته بودند پیکر را که بلند کردند پاهایش را گرفتم با دستهایم لمس کردم انگار سالم بود به اطرافیان و دوستانی که پیکر را گرفته بودند گفتم: پاهای حمید سالمه! حمید زنده است خواهش میکنم حمید را داخل قبر نذارید، میخواستم تلاشهای آخر خودم را بکنم که به خودم بقبولانم حمید هنوز نفس میکشد، ولی انگار کسی صدای من را نمیشنید.
خواهرها و مادر حمید حالشان بد شده بود به عقب رفته بودند از خانمها فقط من بودم که از اول تا آخر بالای سرش ایستادم دلم میخواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشمهای حمید باشد طاقت دوری حمید را نداشتم چهرهاش را که میدیدم، فکر میکردم هنوز هست خاکها را بوسیدن و روی پیکر حمید ریختم گفتم تا ابد به جای من با حمید باشید.
😭😭😭😭😭😭😭😭
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹
https://eitaa.com/tarigh3