🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 145
وقتی خاکها را ریختند خرد شدن احساسم، عشقم، امیدم، آینده و همه چیزم را با تمام وجود حس میکردم بلند بلند گریه کردم، مسئول تدوین گفت: خانم مرادی آروم باشید ببینید حمید وقتی داخل قبر داره میخنده، چهرهاش را نگاه کردم تبسم بر لب داشت، این خنده دلم را بیشتر سوزاند میدانستم الان چیزهایی را میبیند که من نمیتوانم ببینم چیزی رو حس میکنه که من نمیفهمم دلم بیشتر شکست از این جا ماندگی!
یک طرف بابا بود یک طرف عمو نقی من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم، سنگهای لحد را چیدن وقتی سنگها را میگذارند یعنی همه چیز تمام شد یعنی دیگر حتی نمیتونستم چهره حمید را ببینم، به سنگ سوم که رسیدن جا نشد مجبور شدند دوباره سنگها را بردارند تا جابجا کنند، دوباره چشمم به چهره حمید افتاد همچنان داشت میخندید، نمیدانستم که حمید چه چیزی میبیند که این همه خوشحال است.
تمام شد! خاکها را ریختند! دیدار ما ماند برای قیامت همین که خاکها را ریختند صدای الله اکبر اذان ظهر بلند شد، این بار هم بله را زمان اذان دادم، بله به جهاد همسرم، بله به امتحان خدا، یاد حرف حمید افتادم که میگفت: حتماً حکمتیه من دو بار شناسنامه را جا گذاشتم تا تو دقیقاً موقع اذان بله را بدی.
انگار زمان برای من در همان روز پنجم آذر ۹۴ متوقف شده است گاهی اوقات کسی از من تاریخ را میپرسد میمانم چه بگویم، مکث میکنم زمان برایم بی معنا شده است نه عقب میرود که بگویم حمید است نه جلو میرود که دیگر این انتظار تمام بشود و باور کنم دیگر حمید تماس نمیگیرد، دلتنگیهای ۱۴ روزی که حمید سوریه بود برای همیشه روی دلم آوار شد دوست داشتم حالا که رفتنی شده حداقل یک ساعت زنده میشد حرف میزد بد میرفت.
شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم به قولی که داده بودیم وفا کردم، قرار بود هر کدوممان زودتر از این دنیا رفتیم آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد، مادرم گفت هوا سرد شده بریم خونه یا حداقل چند دقیقهای بریم داخل ماشین گرم بشیم، گفتم: نه من به حمید قول دادم که شب اول قبر تنهاش نذارم.
همه تعجب میکردند میگفتند مگر شما چند سال با هم بودید که به همچنین شبی هم فکر کردید و همچنین قولی به هم دادید ساعتهای اول که دلم نمیآمد قرآن بخوانم، میگفتم: حمید که زنده است برای چی باید برایش قرآن بخونم؟ ولی آن شب تا صبح قرآن خواندم خیلی هوا سرد بود بقیه میرفتند و میآمدند ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم، هشتم آذر ماه، پاییزیترین روز من، بهاریترین روز حمید بود. تا چند روز کارم این شده بود که خاکهای مزارش را به آغوش میکشیدم احساسش میکردم، خوب میفهمیدم که به فاصله کمی از من دراز کشیده انگار دارد با گریههای من گریه میکند، حضورش در عین نبودن برای من آرامش بخشترین حضور دنیا بود.
یکی از سختترین روزها بعد از شهادت حمید روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آوردند درستی آذر شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید اول که پدرم ممانعت میکرد به خواهش من ساک را به من دادند نمیخواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم، آن روز فقط بغض کردم شب که شد دور از دور از چشم بقیه به حیاط رفتم ساک را بغل کردم به یاد همه شبهای یلدایی که حمید کنارم بود ولی حالا فقط ساک وسایلش را داشتم تا صبح گریه کردم، این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم، با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم نایلون مشکی که برای مواقع لزوم گذاشته بودم همان جا بود، جوراب و دستکشها دست نخورده مانده بود، برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دستهایش را ببندد.
زیپ وسط را که باز کردم فهمیدم خودش وسایل را چیده است مدل تا کردن حمید را میدانستم، به جز لباسهای نظامیش همه چیز همانطور دست نخورده مانده بود لباسهایی که روز آخر با آنها از من خداحافظی کرد همه داخل ساک بود، در جیب پیراهنش ۱۵ هزار تومان پول بود که با خودش برده بود یه اتیکت یا زهرا (س) که از طرف حرم حضرت زینب (س) به حمید داده بودند، نمک هواپیما داخل جیب کاپشنش بود و یک کتاب آموزش زبان عربی همین! اینها آخرین چیزهایی بود که دست حمید من به آنها خورده بود و حالا من چون یعقوبی که یوسفش را گم کرده باشد با سرانگشتانی لرزان و دلی پر از غم آنها را بو میکردند و به چشم میکشیدم.
ادامه دارد.....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹
https://eitaa.com/tarigh3