🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
.
🔸کلی از شجاعت و دل و جرئتش گفت و گفت: «با این همه علی آقا دلسوزترین مهربان ترین و متواضع ترین فرد توی واحده.» حسین آقا آنقدر برایمان تعریف کرد تا به تهران رسیدیم. بیمارستان ساسان بیمارستانی بزرگ و شیک و تمیز بود. سرامیکهای کف و دیوارها از تمیزی برق میزد و میشد عکس خودت را توی آنها ببینی. سوار آسانسوری شدیم که بیشتر شبیه به آسانسورهای هتل بود تا بیمارستان. چند طبقه که بالا رفتیم آسانسور ایستاد و ما پا روی سرامیکهای سفید و براقی گذاشتیم که موقع راه رفتن کفش هایمان جیرجیر صدا میکرد. دلم شور میزد. فکرهای جورواجوری توی سرم وول میخورد. نمی دانستم واقعاً تا چند لحظه دیگر علی آقا را در چه وضعیتی میبینم. بالاخره، وارد اتاقی
دو تخته شدیم. خانمی کنار تخت ایستاده بود. حاج صادق و حسین آقا جلو رفتند و با کسی که روی تخت خوابیده بود روبوسی کردند. منصوره خانم هم جلو رفت و بعد از سلام و احوال پرسی و روبوسی گفت علی جان چطوری مادر؟ حالت خوبه؟!» با خودم فکر کردم: «یعنی واقعاً اون علیه؟» جوانی با ریش و سبیل کم، با سر تراشیده و رنگ و رویی پریده و لاغر؛ قیافه اش اصلا شبیه علی نبود. منیره خانم جلو رفت. فقط من پایین تخت مات و مبهوت ایستاده بودم و بهت زده داشتم به کسی که همه «علی آقا» صدایش میکردند نگاه میکردم.
همیشه آدم احساساتی و زودرنجی بوده ام، اما آن لحظات سعی میکردم خودم را کنترل کنم و محکم باشم.
سرمی به دستش وصل بود و شلنگ سوندش کنار تخت روی زمین بود. من آن موقع دختری هجده ساله بودم و پر از شور و شوق زندگی پر از عشق و دلدادگی به مردی که همسرم بود و همه امید و آرزوی زندگی ام؛ اما حالا بعد از دو هفته زندگی مشترک او این طور روی تخت بیمارستان افتاده بود و من نمیدانستم باید برایش چه کار کنم. لبم را گاز گرفتم تا جلوی بقیه گریه نکنم. همان موقع چشم علی آقا افتاد به من. لبخندی زد و با سر اشاره کرد بروم جلو. آن قدر ناراحت بودم و آنجا برایم سنگین بود که یک آن حس کردم پاهایم تحمل نگه داشتن بالاتنه ام را ندارد. اتاق دور سرم میچرخید. دستم را از تخت گرفتم. منیره خانم کنارم ایستاده بود متوجه شد. دستم را گرفت.
- چیه فرشته؟! حالت خوب نیست؟ اگه حالت بده، بیا بریم بیرون.
با سری گیج دنبالش راه افتادم. تا پایم را توی سالن بیمارستان گذاشتم، بغضم ترکید. گریه ام شروع شد. خانم میانسالی، که توی اتاق کنار تخت علی آقا ایستاده دنبالمان آمد.
منیره خانم گفت این خاله فاطمه ست، خواهر منصوره خانم، تنها خاله على آقا.» خاله فاطمه مرا بغل کرد و بوسید. اولین باری بود که یکدیگر را میدیدیم. با لهجۀ قشنگ تهرانی گفت: «چه عروس قشنگی برا پسر آبجیم گرفتین، نازی، واسه چی گریه میکنی، عزیزم؟!» من بدون وقفه گریه میکردم. بغضم شکسته بند نمی آمد. گفت: واسه على ناراحتی؟ علی که چیزیش نیست. حالش که خوبه، عزیزم دیشب عملش کردن. یه ترکش کوچولو بالای رونش مونده بود که درآوردنش خودم تا صبح بالا سرش بودم. با دکترش حرف زدم چیزی نیست به خدا.
خاله فاطمه آنقدر قشنگ و آرام حرف میزد و مرا دلداری می داد که کمی بعد حالم خوب شد و با هم برگشتیم توی اتاق. خاله همه را کنار فرستاد و دست مرا گرفت و برد کنار علی آقا.
- علی جون خانمت فرشته خانمت رو دیدی؟ علی آقا تا مرا دید لبخندی زد و گفت: «چی شده فرشته خانم؟ گریه کردی؟»
تعجب کردم. چطور شد یک دفعه زهرا خانم شد فرشته خانم. سرم را پایین انداختم و با دستمال کاغذی ای که خاله داده بود تندتند اشکهایم را پاک کردم علی آقا دوباره پرسید: «پس چی شده زهرا خانم؟»
گریه و خنده قاطی شده بود گفتم: «هیچی. تو خوبی؟!» آرامش خاصی توی صورتش بود گفت: «الهی شکر. منم خوبم.» یک دستش روی شکمش بود و به آن یکی دستش سرم وصل بود. خواستم دستش را بگیرم یاد شرطش افتادم.
ادامه دارد.....
🌹
@tarigh3