🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 وقتی توی ماشین نشستیم راننده ضبط را روشن کرد. نوحه ایجانسوز پخش میشد. یادم هست مصیبت حضرت زینب بود برای امام حسین. بغضم شکست. سرم را روی شانه مادر گذاشتم. با چادر صورتم را پوشاندم و بی صدا گریه کردم ... گریه کردم... تا خانه... گریه....
تا چهلم و حتی پنجاهمین روز شهادت علی آقا در سراسر استان برای او مراسم گرفتند. روزهای اول خانوادگی در مراسم شرکت میکردیم اما از هفته دوم به بعد فقط آقا ناصر و حاج صادق می رفتند و بعد از آن نوبتی شد. یا آقا ناصر میرفت یا حاج صادق.
کم کم دوره خوابهای عجیب و غریب و خوش و ناخوش فرارسید. فامیل و در و همسایه خواب او را میدیدند و هر کدام با شوق و اشتیاق برایمان تعریف میکردند. شنیدن خوابها دل تنگی هامان را بیشتر میکرد اما آرامش قلبی هم به همراه داشت. همه علی آقا را در خواب در بهترین جاها و با بهترین لباسها می دیدند. خوابها حکایت از آن داشت که علی آقا از مرتبه ای بالا برخوردار است و اوضاع و شرایط خوبی دارد. اما نگران بود؛ نگران ما زمینیها، مخصوصاً مادرش. بعد از شهادت علی آقا بیماری منصوره خانم به اوج رسید؛ طوری که چند هفته ای بعد از چهلم حاج صادق و آقا ناصر مجبور شدند او را به تهران ببرند. آن روزها اوج سرمای همدان هم بود. برف و یخبندان اجازه خارج شدن از خانه را به کسی نمیداد. با این حال با رفتن منصوره خانم به تهران ساک و وسایل مختصرم را جمع کردم و در حالی که محمد علی را لای چند پتوی نوزاد پیچیده بودم، به خانه مادرم کوچیدم. بابا و مادر مثل همیشه با آغوش باز مرا پذیرفتند. آنجا که حس بهتری داشتم فکر میکردم هنوز علی آقا در منطقه است و به زودی بر می گردد. روزهای سرد زمستان به کندی میگذشت. خبرهایی که از تهران میرسید خوشایند و رضایت بخش نبود. کلیه های منصوره خانم تنبل و کم کار شده بود و کیست ها بزرگتر از حد معمول. دکترها چاره را در دیالیز میدانستند. و به این ترتیب دیالیزهای عذاب آور منصوره خانم آغاز شد.
یک روز عصر با مادر و بابا در خانه نشسته بودیم. پشت پنجره را نگاه میکردم. برف بی وقفه میبارید. مادر داشت برای محمد علی لباس می دوخت. بابا پرسید: «فرشته بالاخره می خوای چه کار کنی؟ از این سؤال بابا تعجب کردم گفتم خب معلومه میخوام محمد علی رو بزرگ کنم.
🔹🔹🔹
بابا پرسید: «همین؟»
گفتم: «بزرگ کردن محمد علی یه عمر کار میبره.» مادر پرید توی حرف بابا،
فرشته در ضمن باید درس بخوانی و ادامه تحصیل بدی.
حال و حوصله درس و مشق نداشتم.
دیگه کی میتونم با بچه درس بخونم. مادر گفت: «ما کمکت میکنیم باید بخوانی»
بابا سرش را نـ حلقه ازدواجمان
فرشته من و ماد تو و بجهت روشت گریه ام گرفت. از خواب بیدار شد.
بابا رو به من و مادر گفت: «خب، گیریم درس هم خواندی. بعدش چی؟»
می دانستم منظور بابا از این حرفها چیست. طاقت نیاوردم. بغض کردم، گریه ام گرفت. محمد علی گوشه اتاق خوابیده بود. چهار دست و پا به طرف محمدعلی رفتم و با بغض و آهسته، طوری که محمد علی بیدار نشود، گفتم: «هیچی دیگه. عمرم تمومه.» مادر با نگرانی به طرفم آمد، از جایم بلند شدم. میخواستم از اتاق بیرون بروم. به بابا گفتم بابا یادته شب عروسی به علی آقا چی گفتی؟! گفتی اگه دخترم یه شب با یه مرد زندگی کنه، بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کنه. این یک سال و هشت ماه که مثل برق و باد گذشت، برای من یه شب بود. من یه شب با یه مرد آقا زندگی کردم و تموم. فکر نکنم دیگه مثل علی پیدا بشه. بعد با بغض و گریه به حلقه توی دستم نگاه کردم و گفتم: «بابا، تو مردتر از
علی می شناسی»
بابا بلند شد و آمد کنارم ایستاد. چشمهایش سرخ و پر از اشک بود. تا به حال او را این طور ندیده بودم. مرا بغل کرد و بوسید و گفت:" نه بابا جان. نه به خدا، ندیدم. علی آقا خیلی مرد بود. لنگه نداشت و نداره.
بابا سرش را روی شانه هایم گذاشت. من خیره شده بودم به حلقه ازدواجمان و خاطرات روز خرید عقد یادم میآمد. گفت: «فرشته من و مادرت نوکر خودت و پسرتیم. اگه قابل باشیم، قدم تو و بچه ت رو تخم چشمامان.»
گریه ام گرفت. مادر هم گریه میکرد. با صدای گریه ما محمد علی از خواب بیدار شد. مادر او را بغل کرد و بوسید. بابا رفت و ایستاد پشت پنجره.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹
@tarigh3