کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 تازه خیابونا رو می‌دیدم. شب نیمه شعبان بود. با اینکه شهر خلوت بود و عده کمی توی دزفول بودند، اونایی که بودن سنگ تموم گذاشته بودن. با شور و نشاط خاصی خیابونا رو تزیین کرده بودن، وسط خیابونا گلدون چیده بودن. جعبه های شیرینی بود که از شیشه ماشین تو می اومد. لای درخت‌ها پُر از ریسه های رنگی بود. ذوق زده شده بودم. هی به علی آقا می‌گفتم اونجا رو نگاه کن، اینجا رو ببین. چقدر قشنگه! علی آقا که خوشحالی من رو می‌دید، با اینکه خیلی خسته بود، دوری تو خیابونا زد، می‌گفت: «خوشت می‌آد، نگاه کن.» خیلی طول کشید. وقتی برگشتیم دیدیم آقاهادی ایستاده سر کوچه. زینب نحسی کرده بود و نذاشته بود بخوابه. مادر بلند شد تا جانمازش را جمع کند. گرسنه بودم. احساس می‌کردم تمام بدنم از ضعف میلرزد. به سختی پتو را کنار دادم تا از تخت پایین بیایم. اتاق دور سرم می‌چرخید. دنبال دمپایی روی پله کنار تخت می‌گشتم. حس می‌کردم قلبم دیگر نمی تپد. چشم‌هایم سیاهی رفت. به سختی توانستم بگویم: «مادر...» مادر سراسیمه دوید و دستم را گرفت. چی شده فرشته؟! چرا رنگ و روت پریده؟ چرا این طوری شدی؟! تمام بدنم بی حس شده بود. انگار نه چیزی می‌دیدم، نه چیزی می‌شنیدم. مادر مرا روی تخت خواباند و به بیرون دوید. کمی بعد به خودم آمدم. چند پرستار کنار تخت بودند. صدای مادر را می شنیدم که می‌گفت دهنت رو باز کن فرشته جان، فرشته خانم... دهانم را باز کردم. آب میوه ای شیرین بود که جرعه جرعه از گلویم پایین می رفت؛ انگار جان دوباره را به دست و پایم می آورد. با ولع آب میوه را سر کشیدم. پرستار به مادرم گفت «فشارشون خیلی پایینه، چیز مهمی نیست، ضعف دارن. صبحونه شون رو بدید بخورن. مادر میز استیل جلوی تخت را جلو کشید و لقمه ای نان و مربا گذاشت توی دهانم. مثل قحطی زده‌ها لب و دهانم می لرزید. انگار سالها بود چیزی نخورده بودم. لقمۀ دوم و لقمه های بعدی را توی دهانم گذاشت. لیوان شیر را جلوی دهانم گرفت. بوی شیر جوشیده و داغ زیر دماغم رفت. شیرینش کردم. دست مادر که لیوان شیر را روی لبهایم گذاشته. بود، می لرزید. هر دو دستم را دور لیوان گرفتم. دست هر دوی ما می‌لرزید و لیوان را می لرزاند و به دندانهایم می‌کوبید. مادر لیوان را محکم گرفت و کمک کرد تا شیر را آرام آرام بنوشم. مادر گفت: «یادم رفت بهت بگم دیشب فاطمه خانم مامان زینب تلفن زد احوالت رو می‌پرسید.» همیشه با شنیدن اسم فاطمه یاد دزفول می افتادم. با اینکه زیر بمب و آتش بودیم ولی بهترین روزهای زندگی‌مان بود. مادر با حوصله لقمه‌ای نان و مربا در دهانم گذاشت و گفت: «خوب شدی؟ جان گرفتی؟» هنوز فکر می‌کردم همۀ تنم می‌لرزد. نمی توانستم حرف بزنم؛ فقط دلم می‌خواست تندتند همۀ صبحانه ای را که روی میز بود ببلعم. مادر چیزی نگفت و آرام و با حوصله مشغول لقمه پیچیدن شد. لبخندی زدم. مادر گفت چی شد، می‌خندی؟!» گفتم یاد دزفول افتادم؛ چقدر خوش می‌گذشت. مادر، همان طور که بقیه صبحانه را در دهانم می‌گذاشت، گفت: «از اون حرفا بودها!» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3