°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃
#بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت شانزدهم
🌸🍃 ادامهی فصل دوم: تو را میخواهم
اعظم جا خورد. سکوت کرده بود و بیاختیار زل زده بود به صورت عباس: این چی داره میگه؟ بداخلاقه؟ مگه میشه؟ مگه عباس بداخلاق میشه؟ من که هیچوقت ندیدم بداخلاقی کنه. نکنه جدی داره میگه؟! خب من که زیاد باهاش سروکار ندارم. به قول خودش همیشه توی جبهه بوده. حتی پدر و مادرش هم درست و حسابی نمیبیننش. یعنی واقعاً بداخلاقه؟ یعنی من میخوام پدر و مادر و خانوادهام رو ول کنم برم قم و با یه آدم عصبی بیحوصله تک و تنها توی یه خونه زندگی کنم؟
عباس همچنان در سکوت منتظر جواب اعظم مانده بود و اعظم جوابی نداشت. بالاخره یک جمله پیدا کرد که راضی شد آن را بر زبان بیاورد: سعی خودم رو میکنم.
لبخند عباس کمی هجوم ترس را از دل اعظم عقب راند. با خودش گفت: این لبخند به این قشنگی از یه آدم بداخلاق برنمییاد. داره شوخی میکنه.
عباس ادامه داد: میدونید که من نظامیام. وضعیت شغلی من جوریه که همیشه با خطر دستوپنجه نرم میکنم. گاهی ممکنه مأموریت برم، حتی ماموریتهای طولانی. ممکنه خیلی تنها بمونید. خلاصه سختیهای زیادی توی زندگی باید تحمل کنید. اعظم با خودش مرور کرد: به خاطر تو سختی نکشم، بهخاطر چی بکشم؟ من پای تو وایستادهم پسرخاله.
_ دیگه اینکه شرایط شغلی من جوریه که مسائل کاریم رو اصلاً نمیتونم به دیگران بگم. بهخاطر همین از شما انتظار دارم موقعیت من رو درک کنید و توی این نوع مسائل اصلاً کنجکاوی نکنید و چیزی نپرسید.
اعظم سری تکان داد و فقط توانست بگوید:
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹
@tarigh3