کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از 🔹فصل: اول 🔻 فردای آن روز، حسین از هر دری وارد شد تا رضایت من و باباش را برای رفتن به جبهه بگیرد. جواب ما فقط یک کلمه بود !«نه!»؛ولی او ول‌کن نبود.! اگه اراده می‌کرد وکاری را می‌خواست بکند، هیچ‌کس نمیتوانست منصرفش بکند. آخرش هم کاری به سر من داد که ناخواسته و به اجبار راضی شدم. صبح روزی که اعزام‌شان بود، حسین، بعد از نماز صبح، بی‌قرار و خوشحال بود. اصلاً صبحانه نخورد. خیلی ناراحت بودم. جدایی از حسین، برام سخت بود. سعی میکردم به روش نیاورم. حسین، متوجه نگاه پرحسرت و اشک‌هام شده بود. آمد نزدیکم . گفت: «ننه، چطوری؟ در چه حالی؟» گفتم «حالم که خیلی خوبه.» گفت «ننه، چهره‌ات می‌گه که ناراحتی .» گفتم «نه!» گفت «پس چرا تو چشم‌هات اشک جمع شده؟!» گفتم «اشک خوشحالیه! خوشحالم که همچین پسری دارم؛ خوشحالم که خدا همچین لطفی به من کرده، خوشحالم که پسر من هم جزو سربازهای امام زمونه.» شانه هام را گرفت و پیشانی ام را بوسید. دوباره گفت: «ناراحتی من که میدونم!» گفتم«حالا اگه ناراحت باشم، تو نمیری؟». گفت: نه ،ننه! من که می‌رم ؛ ولی می‌خوام رضایت قلبی تو و بابام رو داشته باشم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹@tarigh3