✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «
#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : دوم
🔻قسمت : سی ام
یک هفته ای می شد که از حسین خبر نداشتم. هر وقت زنگ می زدم،
دوست هاش می گفتن «الان کار داره. منتظر باشید. خودش تماس می گیره.».
دل شوره داشتم. خیالم هزار جا رفت. حسینی که هر روز و هر شب بهم زنگ می زد، حالا یک هفته بی خبر از ما...
مشغول آشپزی بودم که صدای زنگ گوشی ام را شنیدم. درست می دیدم؛ پیامی از خط حسین برام ارسال شده بود که نوشته بود؛
به زودی با شما تماس می گیرم. انگار خدا تمام دنیا را بهم داده بود. چشمم به گوشیم بود و با صدای هر زنگی از جا می پریدم.
سرانجام صبح فردایش ، حسین بهم زنگ زد. همین که صداش را شنیدم، زدم زیر گریه.
گفتم «حسین، تو این هفته، از نگرانی داشتم می مردم. نباید یه خبر از سلامتیت به ما می دادی؟!
آخه تو که این جوری نبودی!»
با صدایی خیلی آرام گفت «طاهره حقیقتش، من مجروح شده ام. دارم میام تهران.»
تازه علت آن همه دل شوره هایم را فهمیدم. چند دقیقه ای باش حرف زدم. احساس کردم حالش زیاد خوب نیست.
فردا، همراه بچه ها رفتم تهران. زمانی رسیدیم فرودگاه که آقای حاج باقری
آمده بود فرودگاه، دنبال ما تا با هم به
بیمارستان برویم.
گرچه حسین زخمی برگشته بود مهم دیدار دوباره با او بعد از چهارده ماه بود.
حسین ساعت دو صبح رسیده بود تهران. توی مسیر به خودم و حسین فکر می کردم.
به بیمارستان رسیدیم.هر قدمی که به سمت اتاقش بر می داشتم. ضربان قلبم تند تر می شد.
پاهام به سختی یاری ام می کردند.
جلوی اتاقش رسیدم. چشم هام درست
می دید؛ این حسین ام بود!
برگشته بود؛
اما با لباسی دیگر و با صورتی رنگ پریده!
با لبخند همیشگی اش سلام کرد.
بغضم را قورت دادم . جلو رفتم.
صدام از شدت هیجان می لرزید.
بریده بریده سلام کردم.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. به پهنای صورتم اشک می ریختم.
کاش می توانستم بدون پروا، آن همه دوری و دل تنگی را داد می زدم.
الهی بمیرم،دل تنگی بچه ها بیشتر از من بود. مثل پروانه، دور باباشان می چرخیدند و گریه می کردند.
گفتم «حسین، می دونی این مدت به من و بچه ها چه گذشته؟».
با صبر به حرف های
من و بچه ها گوش می کرد.
بچه ها از باباشان قول می گرفتند که «بابا، دیگه نرو سوریه ...» من هم به این امید بودم که دیگر حسین به سوریه بر نمی گردد.
ادامه دارد....
🌹
@tarigh3