کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: سوم 🔻قسمت: ۷۰ همرزم شهید: رضا نژاد شاهرخ آبادی به اهواز که رسیدیم، ما را داخل سالن گلف بردند. صحنه ی عجیبی بود. تا چشم کار می کرد، تخت بود و مجروح. پزشکان و پرستارها همگی در جنب و جوش بودند. ولوله ای برپا بود. به رغم آن همه تلاش پزشک ها و پرستارها، خیلی از بچه ها، همان ساعات اولیه شهید شدند. امکانات و جا برای رسیدگی بیشتر نبود. وضعیت من، از بقیه ی بچه ها بهتر بود. می توانستم راه بروم و ببینم‌. دکتر آمد سمت من. گفت تو که حالت بهتره، به این بچه ها رسیدگی کن. با دستش به سمت کمپوت ها اشاره کرد. گفت اونجا کمپوت بردار. به زور بده به بچه ها بخورند. یک کمپوت باز کردم. رفتم بالای سر یوسف الهی. گفت نژاد، از من گذشته. برو ببین محمدرضا کاظمی کاری نداره. به بچه ها برس. رفتم سمت محمدرضا کاظمی. یوسف الهی را تکرار کرد. گفت کار من دیگه تمومه. برو به بقیه ی بچه ها برس. رفتم بالای سر حسین بادپا و مهدی زینلی... بالای سر هر یک از بچه ها رفتم، هیچ کس حاضر نشد کمپوت بخورد. حسین یوسف الهی صدا زد و گفت نژاد، بیا اینجا. رفتم کنارش. گفت نژاد، اتوبوس‌ها دارن میان تا ما رو اعزام کنند. برو کف یکی از اتوبوس ها، پتویی پهن کن. بیا من رو ببر. از حرف یوسف الهی تعجب کردم! گفتم حسین آقا، چی داری میگی؟! آخه اتوبوس کجا بود؟! همین که آمدم جمله ی بعدی را بگویم، صدای اتوبوس را شنیدم. زود رفتم سمت پنجره. خدایا، چه می دیدم؟! هفت اتوبوس، پشت سر هم پارک کردند! دوتا پتو برداشتم و رفتم سمت یکی از اتوبوس ها. صندلی های اتوبوس ها را برداشته بودند تا مجروحان را راحت کف اتوبوس بخوابانند. دوتا پتو کف اتوبوس پهن کردم‌. رفتم حسین یوسف الهی را کمک کردم و آوردم کف اتوبوس خواباندم. یوسف الهی گفت نژاد، برو محمدرضا کاظمی رو بیار پیش من. گفتم چشم. هنوز پایم را از اتوبوس پایین نگذاشته بودم، صدای داد و بیداد محمدرضا را شنیدم که می گفت نژاد، کجایی؟ بیا منو ببر پیش حسین یوسف الهی. دویدم سمتش. ادامه دارد...... 🌹@tarigh3