انگار که انتظار نمی خواست پایان یابد و او هم چنان چشمش به در بود و امیدوار
فکر اینکه خواهر کوچکترش شب قبل با گریه خوابش برده بود آزارش می داد.
او نمی دانست واقعا چرا این اتفاق افتاده،
او هرگز انتظارش را نداشت چون سابقه نداشت که دیر بیاید.
هر سال از اول ماه هر شب می آمد و شادی را همراه خود به منزلشان می آورد،
بسته ای که می آورد بوی بهشت می داد و اورا یاد نان و خرماهای امام علی علیه السلام می انداخت که هر شب به خانه یتیمان می برد.
شب قدر بود در مسجد احیا بر پا شده بود خیلی دلش می خواست برود اما مگه با شکم گرسنه می شد!!!
خواهرش هم خیلی بهانه گیری می کرد، امروز اصلا غذای درست و حسابی نداشتند.
تو همین فکر بود که صدای در اومد خانم همسایه بود یه ظرف شله زرد دستش بود.
خدایا شکرت روزی امشبمون هم رسید.
اومد مسجد بچه ها جمع بودند اما تا اومد توی حیاط مسجد یه چیز عجیبی دید اصلا باورش نمی شد یه بنر با عکس خیلی آشنا،
خدایا انگار همونه که هرشب...
خدایا چی می بینم؟ حتما اشتباه می کنم!
وای برا همینه دیشب دیگه نیومد.
اشک در چشمان حلقه زد
روی بنر نوشته بود:
سرباز گمنام امام زمان عج شب گذشته
بهدست تروریستها به شهادت رسید.
✍️ به قلم: سرکار خانم مریم رضایت#داستانک#سربازان_گمنام_امامزمان#متن_نوشت#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈