▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️ •┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• بیست سالی می شد تاریخ که به نیمه ی شهریور می رسید، قلب خانه از حس اشتیاق و انتظار رسیدن مهمان می تپید. گلهای شمعدانی با طراوت بیشتری به آفتاب سلام می دادند و ماهی های درون حوض از دلبری آسمان آبی جانی تازه می گرفتند. در لحظه ای که نسیم اول صبح بوی اسپند و خاک نم خورده ی باغچه را درهم می پیچاند و خیابان را از بوی خوشش لبریز می کرد، پیرزن چادر گلدارش را به سر می کرد و لَنگ لَنگان سینی اسپند به دست روی سکوی جلو خانه می نشست و با نگاه بی فروغش به امتداد خیابان زل می زد تا مبادا لحظه ی رسیدن مهمان از پرده مه آلود چشمهایش پنهان بماند. در طی این سالها همه چیز تغییر کرده بود.آدمها، خانه ها، خیابانها و حتی نگاهها، جز انتظار پیرزن. درست در همین روز، تنها جوان رعنایش را با آب دیدگانش به سفر آن روزهای جان دادن ها و دوباره جوانه زدن ها،بدرقه کرده بود و اکنون هم که این چشمه به خشکی می گرایید، امید داشت به بازگشت مسافرش. گاهی این انتظار ساعتها به درازا می کشید و چیزی نمی ماند جز خاکستر اسپند و سکوت خیابان و بی رنگی آفتاب . دیگر همه حتی همسایه های ناآشنا هم می دانستند این پیرزن فرتوت جوانی اش را در این سالهای انتظار، به چهره تکیده و دستهای لرزان و قامت خمیده اش امانت داده بود و امید به شکفتن دوباره در دلش سوسو می زد اماهیچ کس از راز لالایی های شبانه و خلوتها و قرارهای عاشقانه این مادر با فرزندش، خبر نداشت. این بار هم هرچه بیشتر می گذشت در افق نگاهش خیابان طویلتر می شد و وعده آمدن مهمان به آخر می رسید و اینگونه بود که باخاموشی خورشید و برآمدن ماه، قصه انتظار به سال بعد رسید و کسی جز خدا خبر نداشت که عمر این مادر به آمدن شهریوری که شاهد قصه ی انتظارش بود، نمی رسد. ✍️ به قلم : سرکارخانم فاطمه شفیعی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈