▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️
طشت
از گوشه و کنار سُر میخوردیم. جوشش عجیبی در ما بود. تاکنون اینقدر خودم را بیقرار ندیده بودم.
در هم پیچیده شدنش را احساس میکردیم.
من و دوستانم نباید می رفتیم.
خودم را تا می توانستم به در و دیوار چسباندم. ولی از جوشش نمی افتادم.
نمی توانستم خودم را آرام کنم.
یک لحظه فشار محکمی، من را از دیواره ها جدا کرد. چشمهایم را بستم.
توانایی نگه داشتن خودم را نداشتم.
آنقدر روان بودم که نمیشد به جایی گره خورد.
در یک لحظه، رها شدم و خود را میان طشتی فرو افتاده دیدم.
چشمهای بیقرار زنی به من و دوستانم چنین خطاب کرد : تمام شد. با آمدن شما همه چیز تمام شد.
سر بلند کردم و به رنگ پریده ی، مردی غیور، مهربان و بی نظیر نگاه کردم.
وای من با او چکار کرده بودم؟
چقدر عذاب وجدان آزارم می داد.
او در حالی که به شدت درد داشت، کنار طشت دراز کشید. رنگ چهره اش سبز شده بود. دیگر او را نمی دیدم.
ولی صدای بی قراری و درد کشیدنش را می شنیدم.
چیزی نگذشت که او آرامِ آرام شد.
لبخندی زدم. خوشحال شدم.
بی گمان حالش خوب شده بود.
ولی ناگهان صدای آن زن مضطر بلند شد : حسن برادرم، بلند شو... زینب خواهرت با غم نبودنت چه کند؟ با رفتنت و با فراغت چگونه بسازد؟؟
دستانم را به دیواره طشت گذاشتم و از شدت گریه تنم سیاه سیاه شد.✍️به قلم؛: سرکار خانم آمنه خلیــــــــلی
#داستانک#امام_حسن_مجتبی
╔══❖•°💙 °•❖══╗
@tarino
╚══❖•°💙 °•❖══╝
▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️