🌷 خاطرات همت: 🌿 از سر کار زودتر آمد خانه؛ اخمو و دمق، دیگر سر این کارنمی روم. آخه اوستا سرش داد زده بود. 🌿 خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد و نشست. آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و برش گرداند. 🌿 می گفت: صد بار این بچه را امتحان کردم؛ ولی یه بار ندیدم این بچه خطا کنه. 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1