📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۶۶ نماز را می‌خوانیم و با عمو راه می‌افتیم به سمت دانشگاه. تا ساعت ۲ شود، جانم به لب می‌رسد! در دانشگاه، می‌روم به سراغ رفقایم. مزار شهدای گمنام. با یکی‌شان دوست‌ترم! چه شب‌های زیادی که با هم سخن نگفته‌ایم و درد دل‌ها و گلایه‌ها و خواسته‌هایم را به جان نخریده‌اند... از روی سنگِ سرد، رویشان را می‌بوسم تا وجودم گرم شود... بالاخره در میدان صبحگاه جمع می‌شویم. حاج‌حمید آمده؛ عمو هم هست و حسین هم خودش را رسانده برای بدرقه‌مان. عمو را تنگ در آغوشم می‌گیرم و می‌بوسمش. بغض را پشت لبخندش پنهان می‌کند... دو گروه شده بودیم؛ قرار بود گروهی از ما به حلب برویم و گروهی به حماه. کار در حماه، پدافندی بود و در حلب، آفندی. نام مرا برای اعزام به حماه نوشته بودند. دلم رضا نبود. سوار ماشین که می‌شویم، شوخی‌ها شروع می‌شوند. بچه‌ها به حاج‌حمید که بیرون ماشین ایستاده و لبخند می‌زند می‌گویند اگر می‌خواستید امتحانمان کنید، دیگر بس است! همه می‌خندیم اما چشم‌های عمو بارانی است. تقصیر حسین است! وسط خداحافظی به عمو گفت عباس را حسابی تماشا کن؛ او برنمی‌گردد! حرف‌های حسین همان و شکستن بغض عمو همان. اشک‌های عمو آبی می‌شود که پشت سر مسافر می‌ریزند. راه می‌افتیم؛ دومین روزِ اردیبهشت‌ماه ۹۵. سه چهار ساعتی طول می‌کشد تا به آستانه پرواز برسیم. خانواده برخی از شهدای مدافع حرم هم آمده‌اند تا به زیارت بروند؛ با همین پرواز ما. بین بچه‌ها من تنها کسی هستم که با خودم گوشی هوشمند آورده‌ام! تا نشستم روی صندلی‌ام، تلفنم زنگ خورد. حاج‌آقا بروجردی، از اساتید روحانیِ دانشگاه بود. می‌خواست خداحافظی کند و التماس دعایی بگوید. شوخی‌جدی گفت یک داعشی را به نیت من بزن! من هم در این داد و ستد، یک بوسه طلب کردم. گفتم اگر علامه حسن‌زاده آملی را ملاقات کردید، دستشان را به نیت من ببوسید. پرسید کجایی؟ گفتم در آستانه پروازیم! -پرواز جسم یا پروازِ روح؟ -پروازِ جسم حاجی! ما رو چه به پرواز روح! -خب پرواز جسم، مقدمه پرواز روحه... 📔 ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1